"خودتو که خیس نکردی..جاییت هم که درد نمیکنه.. کتک هم نخوردی که..پس چته؟"
یونگی درحالی که با انگشتاش احتمالات به گریه افتادن یه بچه رو میشمرد به پسرش که کنارش روی نیمکت اتاق استراحت بین خودش و جونگکوکی که سرش تو گوشیش بود نشسته بود بی حس خیره شد
"هیونگ فکر نکنم بچه پنج ساله خودش رو خیس نمیکنه"
کوکی که داشت با گوشیش انگری بردز بازی میکرد آروم گفت و یونگی پوکر شد
"اگه منه گُه شانسم،بچم تویه این زمینه هم رکورد شکنی میکنه"
جونگکوک بازیش رو متوقف کرد و برگشت سمت پسر بچه کوچولویی که گلوله های اشک از چشماش سرازیر میشد و سعی کرد پاکشون کنه و با لحن ملایمی گفت
"جیمینی میشه بهم بگی چرا گریه میکنی؟"
"خیلی کار شاقی کردی.. منم که یه ربعه دارم همینو ازش میپرسم"
کوکی توجهی به حالت بیحس یونگی توجهای نکرد
"اما با لحن دستوری بهش گفتی..بچهها با احساسن وقتی ازشون درخواست کنی و اون کار در حد توانشون باشه حتما انجام میدن"جیمین بعد یکم هق زدن به حرف اومد درحالی که به خاطر گریه زیاد صحبت براش سخت شده بود
"امروز تو مهدکودک..میخواستیم با تهیونگ بازی کنیم..تهیونگ گفت اول کلوچه بخوریم بعد بازی کنیم..اما من گفتم اگه الان بخوریم دوباره گشنمون میشه گفتم بعد بازی کلوچه بخوریم بعد ته ته عصبانی شد و باهام قهر کرد..جیمینی خیلی پسر بدیه..*"
جونگکوک آه غلیظی کشید دو روز و نیم بود که ثانیه ای جمله 'حالا من و سهون چه غلطی بکنیم؟' عینه یه مارچ نظامی تویه ذهنش پخش میشد و همش به خاطر اینکه همیشه پای یه تهیونگ وسط بود..حس کرد الان بیشتر از هر موقعیته دیگه ای پسر بچه کنارشو درک میکنه
"نه اصلا هم اینطور نیست..تو خیلی منطقی باهاش حرف زدی..این که اون حالیش نشده..تقصیر تو که نیست..خوبش کردی"
جیمین چند لحظه بدون اینکه گریه کنه به حرفای جونگکوک گوش کرد و بعد دوباره زد زیر گریه، اون دوست نداشت با دوستش قهر بمونه
"ریدی که..دوباره گریش گرفت الان ننش ببینه چشماش پف کرده..شب با دمپایی میفته دنبالم..هی خدا نمیدونستم بچه داشتن انقدر تشریفات داره"
یونگی به کوکی و خودش همزمان توپید و جونگکوک یکم اخم کرد
"یونگی هیونگ،این حرفت مثل این میمونه که شیومین هیونگ بگه ..عه نمیدونستم قهوه درست کردن انقدر تشریفات داره و بی خیال باریستا شدن بشه.."
"اصلا همش تقصیر مادرشه"
یونگی یهو از سرجاش بلند شد
"پنج سال پیش همچین روزایی بود که بهم گفت..ثابت کن عاشقمی"
YOU ARE READING
Coffee & Cream [Vkook|Hunhan]
Fanfiction{کامل شده} همیشه برام سوال بود چطور میتونی انقدر سرما رو تو چشمات حبس کنی اونم وقتی یه نفر فقط به خاطر اینکه هر روز ببینتت حاضر بود ایستاده با جاروش چرت بزنه اما با گذشت زمان همه چیز معنی دیگهای پیدا کرد... ~~~~~ شاید اون کسی که گذاشت رفت من بودم،ا...