جونگکوک همونطور که به دونه های برفی که از آسمون بالا سرش میومد نگاه میکرد خیابونی که ازش میومد رو پیچید و با دیدن خونه مورد نظرش لبخند زد و قدماشو تندتر کرد..همین الانشم حس بد داشت چون باید زودتر میومد و حالا نمیدونست چه واکنشی میگیره. در چوبی کوچیکی که جلوش بود رو باز کرد و داشت سمت در ورودی خونه میرفت تا زنگ کنارشو بزنه که با دیدن شخص مورد نظرش تصمیمش عوض شد و راهشو کج کرد و تا رسید پرید جلوش که البته اشتباه بزرگی بود چون باعث شد پسر مو طلایی جلوش که هدفون قرمز رنگش رو گوشاش بود یهو بپره عقب و بعد نگاه خصمانهای بهش کنه
"انتظار یه استقبال نسبتا بیشتری از چشم غره رفتن داشتم اما خب اشکالی نداره"
جونگکوک همونجوری که میگفت نشست پیشش و لوهان کتابای درسیشو که روشون یکم برف نشسته بود رو گذاشت تو کیفش
"من با آدمایی که وقتی شکست عشقی میخورن گم و گور میشن و دنیا و آدماش رو به تخمشون میگیرن حرفی ندارم "
جونگکوک آروم جواب داد
"متاسفم فسقلی اما باید یه جوری خودمو جمع میکردم و بعدم انقدر اتفاق پشت سر هم افتاد که نتونستم بهت بگم و گفتم که بیام پیشت"لوهان از سر کنجکاوی برگشت سمتش و به چشمای مهربون کوکی نگاه کرد
"مگه چی شده؟"
"مینهی چیزی بهت نگفت؟"
"باید چی میگفته؟"
جونگکوک از جیب شلوار جینش که البته برای این هوا زیاد مناسب نبود گوشیشو درآورد،به هر حال اولین روز تعطیلات بود و اونم صبح با ونگ زدنای نوزاد تویه خونشون و پرسه زدنای جونگین بالا سرش و صدای جاروبرقی مامانش و باباش که کولر رو خاموش کرده بود به این باور رسیده بود که خونه بازار شامی خودش و سهون که تنها مشکلش اون تخت دو نفره زاقارت وسط سالن که بیشتر شبیه تختای تویه زندان بود خیلی بهتره..بگذریم که جونگکوک و سهون بیشتر شبیه باب اسفنجی و پاتریک بودن تا دوتا خلافکار و بعد هم تا رسید خونه بیسکوییتی تمام اتفاقای دیروز رو دم گوش سهونی که تبدیل به یه مومیایی لا پتو شده بود داد زده بود و با شنیدن جوابایی مثل'به تخمم..از اون کصخل عینکی بیشتر از این انتظار نمیرفت..اوکی حالا بذار کپه مرگمو بذارم..' با لب و لوچه آویزون اومده بود پیش لوهان تا پیشش عر بزنه..صفحه چتی که میخواست رو پیدا کرد و گوشیشو داد دست پسر کنارش
Kookie created the group
Kookie : تهیونگ بهم اعتراف کرد *----*
Miny : بالاخره نتیجه زحمات مشترک خودمو برادرم به یه جایی رسید :)))
Miny: بذار این شادی بعد از گل رو با لوگه هم شریک شیم Xialu@
@Xialu : Miny
@Xialu : MinyMr.Poker : خوابه.. :|
Miny : تو از کجا میدونی
Mr.Poker : امروز خیلی خسته شده واسه همین
YOU ARE READING
Coffee & Cream [Vkook|Hunhan]
Fanfiction{کامل شده} همیشه برام سوال بود چطور میتونی انقدر سرما رو تو چشمات حبس کنی اونم وقتی یه نفر فقط به خاطر اینکه هر روز ببینتت حاضر بود ایستاده با جاروش چرت بزنه اما با گذشت زمان همه چیز معنی دیگهای پیدا کرد... ~~~~~ شاید اون کسی که گذاشت رفت من بودم،ا...