دیگه نمیتونست همینطور دست روی دست بذاره. ترس از دست دادن سوهو هر لحظه بیشتر از قبل بهش فشار میآورد.
از جا بلند شد و گوشیش رو برداشت:
+ دیگه نمیتونم صبر کنم! بهش زنگ میزنم ببینم چی میخواد.بین جمع سه نفرشون سکوت برقرار شده بود. بعد از منتقل کردن ییبو و ژان به مرکز و فرستادن لوهان و بکهیون به خونه حالا راحت تر از قبل به مشکل رسیدگی میکردند.
چانیول تلاشش رو کرد تا کریس رو متقاعد کنه:
-- نمیذارم اینکارو بکنی. هیچ تصوری از اینکه قراره چیکار کنه نداریم. خیلی خطرناکه.اما کریس همچنان سر حرفش بود:
+ نمیتونم دست رو دست بذارم... اگه بلایی سرش بیاد خودمو نمیبخشم.سهون کنار کریس قرار گرفت:
-- راستش... باهاش موافقم! باید این پرونده رو ببندیم.بدون اینکه منتظر بمونه تا چانیول برای دومین بار باهاش مخالفت کنه، شماره رو گرفت و منتظر موند.
صدایی که توی گوشش پیچید آشنا بود:
-- وو ییفان... خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتی به فکر نجات دوست پسر عزیزت بیفتی. خب؟ بریم سر اصل مطلب!+ بهم بگو چی میخوای و تمومش کن.
پوزخندی روی لبش نشست:
-- خیلی خب... میخوام فقط باهات حرف بزنم همین. امشب... منتظرتم!_________
هرسه پشت در ایستاده بودند. چانیول اولین نفر گوشیش رو در آورد و شماره ای رو گرفت.
صدای بکهیون پشت خط پیچید:
+ چانیول؟ حالتون خوبه؟-- همه خوبیم... نگران نباش.
نگاهش رو از دوستانش گرفت و سرش رو پایین انداخت:
-- مأموریت داره تموم میشه. فقط خواستم قبلش باهات حرف بزنم.استرس و اضطراب لحظه ای رهاش نمیکرد:
+ مراقب باشید. من... بخاطر حماقتم متاسفم!لبخندی زد و سعی کرد بکهیون رو امیدوار نگه داره:
-- تقصیر تو نیست...
در گفتن حرفش تردید داشت اما به زبون آوردنش انقدر ها هم سخت نبود:
-- دوستت دارم بکهیون! هر اتفاقی که افتاد لطفا اینو فراموش نکن!.+ منم دوستت دارم... خیلی زیاد.
با اشاره ی لوهان سریع حرفش رو ادامه داد:
+ میشه گوشی رو بدی به سهون؟ لوهان میخواد باهاش حرف بزنه.چانیول سریع گوشی رو سمت سهون گرفت.
-- لوهان؟
اشکهاش رو پاک کرد و سعی کرد لرزش صداش رو کنترل کنه:
+ سهون... لطفا مراقب خودت باش! سالم برگرد.هیچی برای گفتن نداشت. وضعیتشون کاملا نامشخص بود پس فقط زمزمه کرد:
-- دوستت دارم.لوهان بغضش رو فرو داد:
+ منم همینطور.
YOU ARE READING
lost : betrayed lover season two
Fanfictionخلاصه : فراموش کردن گذشته دلیل بر تموم شدن همه چیز نیست. گاهی مواقع گذشته رو پاک میکنی و سعی میکنی زندگی جدیدی رو آغاز کنی ولی این گذشته است که دنبال تو میاد و بهت اجازه ی پایان دادن به زندگی قبلی رو نمیده. هر لحظه بهت یادآوری میکنه که تو چه کسی بود...