چند دقیقه ای میشد که پشت در ایستاده بود.
+ لعنت بهت سهون! چطور رمز در رو یادت رفته؟
چند بار زنگ زده بود اما سوهو در رو باز نکرده بود.
+ فکر کن... فکر کن... تاریخ تولدش نبود... تاریخ تولد کریس کی بود؟ آیششششش!
دوباره و دوباره زنگ رو زد و ایندفعه چند ضربه هم به در کوبید تا اینکه بالاخره در باز شد و سوهو درحالی که دستش رو به دیوار گرفته بود تا نیفته روبهروی در نمایان شد.
+ سوهو؟ حالت خوبه؟
سوهو دیوار رو رها کرد و ثانیه ای بعد در آغوش سهون افتاد.
-- برگشتی؟
سهون با حرص دست دور کمرش حلقه کرد و داخل بردش:
+ کریس کجاست؟-- برگشتی کریس؟
نفس عمیقی کشید و بعد از نشوندن سوهو روی صندلی مشغول جمع کردن میز شد:
+ همینم مونده بود منو با کریس اشتباه بگیری!
شیشه های خالی رو به سطل آشغال منتقل کرد و آخرین شیشه رو هم از دست سوهو کشید:
+ بسه دیگه! چت شده دیوونه؟!سوهو بازوی سهون رو کشید و سهون تعادلش رو از دست داد. دستش رو روی تکیه گاه صندلی گذاشت ولی سوهو همچنان بازوش رو چسبیده بود.
-- منو فراموش کردی؟ دوستم نداری دیگه؟
سهون دستش رو کشید:
+ چیکار داری میکنی جونا! به خودت بیا! من سهونم... میبینی منو؟سوهو که حالا شروع به گریه کرده بود سرش رو روی میز گذاشت و دیگه حرفی نزد.
+ گوشیت کجاست؟
مشغول جست و جوی سالن شد و در آخر گوشی رو روی کانتر پیدا کرد.
+ رمز گوشیت چیه؟ الووو! با توام سوهو!سوهو سرش رو بالا آورد و رمز گوشی رو زد.
سهون سریع شماره ی کریس رو گرفت.
-- قرار بود بهم زنگ نزنی.
میتونست شرط ببنده تا به حال تو عمرش اینقدر عصبی نشده بود:
+ قرارتون تا وقتی پابرجا بود که با این وضع تو خونه تنهاش نذاری! پاشو بیا دوست پسرت رو جمع کن وگرنه اون گردن خوشگلت رو برات میشکنم!تماس قطع شد و چند دقیقه بعد کریس در خونه رو باز کرد:
-- تو دقیقا تو خونه ی دوست پسر من چیکار میکنی؟!+ همون کاری که تو عُرضه ی انجام دادنش رو نداری!
گوشی سوهو رو به سینه ی کریس کوبید:
+ حیف که لوهان خونه تنهاست اگه نه میموندم و مادرت رو به عذات میشوندم!بعد از بیرون رفتن سهون سمت سوهو که تقریبا بیهوش شده بود رفت ولی به محض بلند کردنش، سوهو به خودش اومد و درحالی که دستش رو روی دهنش گذاشته بود سمت دستشویی رفت.
صدای عق زدنش که بلند شد، کریس هم سمت دستشویی رفت.
YOU ARE READING
lost : betrayed lover season two
Fanfictionخلاصه : فراموش کردن گذشته دلیل بر تموم شدن همه چیز نیست. گاهی مواقع گذشته رو پاک میکنی و سعی میکنی زندگی جدیدی رو آغاز کنی ولی این گذشته است که دنبال تو میاد و بهت اجازه ی پایان دادن به زندگی قبلی رو نمیده. هر لحظه بهت یادآوری میکنه که تو چه کسی بود...