13

344 104 40
                                    

چپتر 13 — شادی

اون روز مثل همیشه گذشت و اوضاع بین سهون و جونگین هم عادی بود.

شب قبل، جونگین به چانیول زنگ‌ زده بود تا خبرای خوبو بهش برسونه، اون بالاخره تونسته بود مردشو بدست بیاره. مثل همیشه، چانیول، چانیول بود، پس صداشو مثل چیدگذاشت رو سرش. ولی جونگین میدونست دوستش واسش خوشحاله.

جونگین سریعتر از اون چیزی که سهون ازش انتظار داشت سراغش رفت.

سهون آروم آروم داشت بهتر میشد. جونگین اینو میدونست. به زودی، سهون بالاخره از اون مکان آزاد میشد.

متوجه شد سهون با اشتیاق بهش خیره شده. البته خودشم داشت همینکارو میکرد. در واقع، اونا نمیتونستن باور کنن که باهم وارد رابطه شدن. انگار رویایی بود که به حقیقت پیوسته باشه.

"صبح بخیر خوشگله." سهون با یه لبخند خیلی شیرین بهش گفت. جونگین از خجالت سرخ شد و دلش میخواست زمین دهن باز کنه و بخورش.

"صبح تو هم بخیر خوشتیپ." جونگین در حالی که خم میشد تا لبای سهونو ببوسه گفت. "صبحانه آوردم، بیا."

*

"متاسفم جونگین." سهون در حالی که نگاهش به زمین بود گفت.

"واسه چی متاسفی؟ اتفاقی افتاده؟" جونگین با نگرانی پرسید.

"نه، فقط، این رابطه اونطوری نیست که آرزوشو داشتی. آخه، حتی نمیتونم ببرمت سر قرار. همه اینا بخاطر منه. بخاطر اینکه من اینجام. من یه هیولام، یه بیمار روانی." سهون گفت. جونگین سریع به سمتش رفت تا بغلش کنه.

"سهون، لطفا عذرخواهی نکن. واسم مهم نیست که این رابطه شبیه اونایی که تو بچگی آرزوشونو داشتم نیست. تا زمانی که تو باشی این چیزا واسم اهمیتی نداره. تو هیولا نیستی. چطور میتونی چنین حرفیو به خودت بزنی وقتی من تو رو مثل یه فرشته میبینم که خدا برای راهنماییم فرستاده. من عیب و نقصاتو دوست دارم ، عادتا و سرگرمیای کوچیکتو دوست دارم، من عاشق هر چیزیم که به تو ربط داشته باشه. من واقعا خیلی دوستت دارم." جونگین گفت. اشک از چشم‌هاش جاری بود.

"اوکی. منم خیلی دوستت دارم. لطفا اینو یادت باشه. من حاضرم واست هرکاری بکنم." سهون درحالی که اشکای جونگینو پاک میکرد گفت. جونگین سرشو تکون داد. "بازم باعث شدم گریه کنی."

"دیدنت حالا باعث میشه به کارایی که در گذشته انجام دادم فکر کنم. احساس وحشتناکی دارم. لیاقتم این بود که مجازات بشم ولی، ببین چی نسیبم شده؟ یه فرشته و اون فرشته تویی جونگین."

"ممکنه کارای بدی کرده باشی اما، هنوز واسه جبرانشون دیر نیست. سهونا، تو الان داری اینکارو میکنی." جونگین پیشونی سهون رو بوسید.

"بابت همه چیز ازت ممنونم جونگین. بهم کمک کن جونگین. اینطوری میتونم بهتر بشم. به زودی، بالاخره میتونیم بریم هرجایی دلمون خواست." سهون تو چشمای جونگین خیره شد.

چشم‌ها پنجره‌‌ی روحمون هستن. جونگین میتونست صداقتو از تو چشمای سهون بخونه.

"لازم نیست ازم بخوای، عزیزم. من، خودم شخصا اینکارو انجام میدم، نه فقط چون دکترتم. من بهت کمک میکنم. ما بهت کمک میکنیم. اینو یادت باشه ما همیشه پیشتیم و هرگز ترکت نمی‌کنیم." جونگین گفت.

"ممنونم. خیلی خیلی ازت ممنونم." سهون گفت.

"بعد از اینکه از اینجا رفتم اولین کاری که میکنم عذرخواهی از مادرم بخاطر تمام کارایی که کردمه، و رفتن سر قبر خواهرم و طلب بخشش کردن ازش. میدونم عذرخواهی چیزیو عوض نمیکنه ولی میخوام انجامش بدم."

"اونا میبخشنت سهونا. مطمئنم خواهرت الان کلی بهت افتخار میکنه، به زودی، مادرت هم همینطور. وقتی همه چی به هم میریزه تسلیم نشو، هنوزم امیدی هست." جونگین به سهون لبخند زد و پسر بزرگتر سرشو تکون داد.

"بابت همه چیز ازت ممنونم. عاشقتم جونگین، خیلی زیاد." سهون گفت و جونگینو بغل کرد.

"منم ازت ممنونم سهون. بخاطر اینکه به زندگیم روشنایی دادی. منم عاشقتم." جونگین گفت.

"اووو این مرغ عشقا رو..."

جونگین و سهون یهو سمت در برگشتن. چانیول و بکهیون اونجا بودن. جونگین نمیتونست جلوی خودشو بگیره و چشماشو تو حدقه چرخوند.

"شما دوتا واقعا وقت نشناسین. مگه کورین؟ ما اینجا یه مکالمه‌ی عاشقانه داشتیما." جونگین ناله کرد و سهون در حالی که دستاش دور کمر جونگین بود لبخند زد.

"تو بیمارستان لاس نزنین." بکهیون گفت.

"واو ، اینو زوجی میگن که 24/7 تو مطبشون در حال لاس زدنن." جونگین گفت و بکهیون و چانیول خندیدن.

"به هر دوتاییتون تبریک میگم." بکهیون گفت.

"ممنون." سهون جواب داد.

"باید جشن بگیریم. مهمون ما!" چانیول و بکهیون در حالی که به سرعت سمت در میرفتن گفتن.

سهون و جونگین نگاهی به هم انداختن.

کی فکرشو میکرد رابطه اونا قراره اینطور بشه؟ هیچکس.
البته شاید قلباشون میدونستن.

One And Only [persian translation]Where stories live. Discover now