4

375 156 18
                                    

چپتر 4 - کمی پیشرفت

امروز دومین روزی بود که سهون تو بیمارستان مونده بود. زودتر از طلوع خورشید بیدار شده بود و نتونسته بود دوباره بخوابه بخاطر همین تصمیم گرفت تا توی اتاقش قدم بزنه. روی میز دکتر کیم یه یادداشت بعلاوه‌ی دارویی کنارش دید، واسه اون بودن.

وقتی بیدار شدی خوردن داروهاتو فراموش نکن.
- دکتر کیم

سهون فورا دارو رو برداشت و خوردش. نمیخواست دکترشو ناامید کنه. میدونست درحال حاضر بخاطر کاری که کرده بود وجهِ‌ی خوبی پیشش نداره. محضِ رضای فاک، اون حتی نمیدونست چرا داره اینکارو میکنه.

نور خورشید باعث شد جونگین از خواب بیدار بشه.حاضر شد و بیرون رفت. تصمیم گرفت تا صبحونه رو از مک‌دونالد بخره، برای دونفر.

سهون وقتی بازشدن در رو احساس کرد از جا پرید، دکترش از مک‌دونالد غذا آورده بود.

"صبح بخیر سهون. امروز سحر خیز شدی." جونگین در حالی که غذاها رو روی میز میگذاشت گفت.

"صبح تو هم بخیر دکتر. آره، زود بیدار شدم. منتظرت بودم."

"اینطوریاست؟ خوشحالم که داروتو خوردی." حرف جونگین باعث شد سهون لبخند بزنه.

"داری میخندی، این جدیده. دوست دارم لبخندتو هر روز ببینم. خب، چیزی خوردی؟" جونگین گفت.

وای خدا عجب صبحِ خوبی!

"نه هنوز. کسی واسم غذامو نیاورد." سهون گفت و متوجه شد دکتر کیم داره بهش اشاره میکنه تا جلوتر بره.

"بشین. خوشبختانه من واسه دو نفر صبحانه گرفتم." جونگین در حالی که با گوشیش شماره‌ای رو میگرفت گفت. "صبح بخیر. دکتر کیم جونگین هستم. لطفا برای بیمار شماره 94 صبحانه نیارید. در حال حاضر صبحانه داریم."

"خب دکتر، تو فکرم بودی؟ آخه واسه دو نفر صبحانه خریدی." سهون دستش انداخت و جونگین از خودش صدایی دراورد.

"نخیر، بهت فکر نکردم. من خوش اشتهام و فقط بخاطر اینکه تو هنوز صبحانه نخورده بودی اینطور شد." جونگین گفت و سهون سرشو تکون داد. 'به هر حال من ازت دلیل نخواستم'

صبح در سکوت سپری شد. جونگین و سهون به آرومی داشتن با هم خو میگرفتن. زمانِ این رسیده بود تا جونگین بره و بقیه‌ی بیماراشو چک کنه.

"دارم میرم. باید بقیه‌ی بیمارام رو هم چک کنم. میخوام دفعه‌ی بعدی که همدیگه رو دیدیم یکم از ماجراهات برام بگی."

"مگه بعدا نمیای اینجا؟" سهون پرسید.

"میخوای اینکارو کنم؟ میدونی ، فکر کرده بودم شاید نخوای بیام اینجا." جونگین گفت.

"نه... میخوام اینجا باشی." سهون گفت و جونگین سرشو به نشونه موافقت تکون داد. "خیلی خب. بعد از ظهر میام." جونگین گفت و سهون یه چیزی فراتر از خوشحال بود.

ساعت 4 بعد از ظهر بود و جونگین هنوزم برنگشته بود. سهون خودش رو قانع کرد که ممکنه کارهای دیگه‌ای داشته باشه و اونو نادیده نگرفته باشه.

"ببخشید. برای سمینار به هونگده رفته بودم. منتظرم بودی؟" جونگین پرسید. سهون سرشو تکون داد.

"فکر کردم برنمیگردی." سهون با لبای آویزون گفت. اون خیلی کیوته، جونگین با خودش فکر کرد.

"چرا نباید برگردم؟ خب، این داروته. باید روزی دوبار ازش بخوری." جونگین درحالی که دارو رو به دستش میداد گفت.

وقتی جونگین تصمیم گرفت تا به خونه برگرده ساعت از 9 هم گذشته بود. سهون تو خواب عمیقی بود. خوشحال بود که پسر بزرگتر واقعا امروز باهاش حرف زده بود. سهون درمورد عادتاش و چیزای دیگه صحبت کرده بود.

جونگین قبل از اینکه از اتاق سهون بره بیرون، به خودش لبخند زد.

کمی پیشرفت کرده بودن.

-


One And Only [persian translation]Where stories live. Discover now