8

320 139 47
                                    

چپتر 8 - اشتباهات و اشک‌ها

چانیول هیچوقت فکرشو نمیکرد که بکهیون و جونگین در واقع پسرخاله باشن.

"صبر کن- جونگین تو بهم نگفته بودی یه پسرخاله داری!!؟" چانیول نالید.

جونگین شروع به خندیدن کرد. "خب، نپرسیده بودی ولی جدی جدی چانیول تو تازه بهم گفتی دوست پسر داری من از کجا باید میدونستم داری با پسرخالم قرار میذاری؟" بکهیون سرشو به نشونه موافقت تکون داد.

"بعلاوه، من تو نیویورک بزرگ شدم و ما تازه پارسال برای اولین بار همدیگه رو منهتن دیدیم، اونم توی یه سمینار." بکهیون اضافه کرد.

"واااو. حس میکنم بهم خیانت شده." چانیول گفت.

"تو غلط میکنی." جونگین و بکهیون باهم گفتن.

جونگین فهمید که بکهیون واسه دیدن چانیول به بیمارستان اونا اومده بود، اوه چه دوست داشتنی. متوجه شد که وقت ملاقات بیمار مورد علاقش رسیده.

جونگین زمانی به اتاق سهون رسید که اون خوابیده بود. مدتی نشست و بهش خیره شد. نمیدونست چرا ولی سهون دور بنظر میرسید.

جونگین از اینکه میدید سهون داره بهتر میشه خیلی خوش حال بود، فقط چند هفته‌ی دیگه و بعد میتونست بره خونه. ولی این فکر که سهون قراره بره جونگن رو یجورایی ناراحت کرد. نمیخواست بذاره بره. دوست داشت همینطوری به مراقبت ازش ادامه بده.

پلکای سهون لرزید و چشماشو باز کرد. جونگین بهش خیره شده بود و چشماش داشتن میگفتن "متاسفم."

"ازم عصبانی‌ای؟" جونگین زمزمه کرد. ولی سهون به سکوتش ادامه داد. جونگین اه کشید.

"متاسفم که بیشتر پیشت نموندم. ببخشید که اونطور رفتار کردم سهونا. چانیول برای من فقط یه دوسته که برگشته. تو، تو فرق داری." جونگین گفت اما سهون همچنان ساکت موند.

"نیازی به توضیح نیست دکتر." سهون بالاخره به حرف اومد. لحن حرف زدنش سرد بود و این جونگینو به مرز انفجار نزدیک میکرد. اون حتی "دکتر" صداش زده بود. درسته، اصلا چرا داشت توضیح میداد...

"سهون... تـ... تو واسم خاصی."

"چقدر خاص دکتر؟ بخاطر اینکه بیمار مورد علاقتم، ها؟" سهون مسخره‌ش کرد و جونگین به هیچ وجه از این مکالمه خوشش نمیومد.

"اینطور نیست." اشک‌هایی که از چشمای جونگین سرازیر شدن سهونو سورپرایز کرد.

"پس، چیزی واسه حرف زدن باقی نمیمونه دکتر. نگران نباش، داروهامو یادم نمیره. تمام تلاشمو میکنم تا هر چه زود‌تر بالاخره بتونم از اینجا برم." سهون گفت و جونگین هق زد.

"چرا اینکارو باهام میکنی؟!! میدونم تقصیر منه که الان تو این وضعیم و واقعا بابتش متاسفم. چرا باهام اینکارو میکنی سهون؟!! چرا منو پس میزنی؟!!..." قلب سهون شکست، دلیل گریه‌ی جونگین خودش بود. "باشه! تمام زورتو بزن که از اینجا بری." جونگین به سختی گفت. سهون بابت حرفی که زده بود پشیمون بود، حتی خودشم سورپرایز شده بود. جونگین برگشت تا از اتاق بره ولی ایستاد.

"سهون، من عاشقتم و این دلیلیه که برام خاصی، نه بیمار مورد علاقم بودنت. بنظرم باید اینو میدونستی." جونگین با قلبی شکسته گفت و اتاقو ترک کرد.

اونا به هم درد داده بودن. ولی، کی درد بیشتری کشیده بود؟

-


One And Only [persian translation]Where stories live. Discover now