5

338 145 20
                                    

چپتر 5 — یواشکی بیرون بردنش

روزها می‌گذشتن و سهون رو به بهبود بود. حداقل این چیزی بود ‌که جونگین تصور میکرد. اون، پسر رو ملاقات میکرد و هربار، پیشرفت‌هایی رو نشون میداد.

با این وجود مسئله‌ای وجود داشت که جونگین ازش سر در نمیاورد.
هربار سهون رو میدید بشدت هیجان زده میشد و هربار اون لبخند میزد قلبش از خوشحالی لبریز میشد. این چه معنی‌ای میداد؟

"سلام سهون. روزت چطور بود؟" جونگین درحالی که وارد اتاق پسر بزرگتر میشد پرسید.

"عالی دکی. تو چطور؟" سهون لبخند زد. بفرما باز شروع شد.

"منم عالی. خب، از وقت شام گذشته. چیزی خوردی؟" جونگین پرسید و سهون سرشو تکون داد.

"بسیار خوب. داروهات چی؟" دوباره پرسید. "خوردمشون. تو چطور دکتر؟" جونگین سرشو کج کرد، گیج شده بود. "داروهامو؟"

"نه، هاهاها. منظورم شامت بود." سهون گفت و دهن جونگین به شکل O دراومد، هنگ کرده بود.

"نه هنوز." سهون اخم کرد. "درواقع، داشتم به سالن غذاخوری میرفتم. فقط میخواستم بیام و ببینمت. حالا میرم." جونگین میخواست بره ولی چیزی یادش اومد.

"اوه باید چندتا آزمایش خون ازت بگیرم. بعد از اینکه غذامو خوردم برمیگردم، باشه؟" جونگین به سمت در رفت ولی سهون دستشو گرفت.

"چیشده؟ چیزی نیاز داری؟" جونگین در حالی که سورپرایز شده بود پرسید.
"اوهوم، یجورایی. منظورم اینه که میتونم همراهت بیام و بعدش به آزمایشگاه بریم؟"

"اوه. ولی تو که میدونی نمیتونی اینجارو ترک کنی." جونگین ناامیدی رو تو چشمای سهون دید. "ولی میتونم یواشکی ببرمت بیرون. فقط درست رفتار کن."

جونگین به بیرون اتاق سرک کشید تا ببینه کسی بیرون هست یا نه ولی کسی تو راهرو نبود.

"دکی. نمیفهمم چرا داری منو یواشکی میبری بیرون. منطورم اینه، از اونجایی که تو دکترمی بودنم با تو موردی نداره." سهون در حالی که دستاشو رو شونه‌ی جونگین گذاشته بود گفت.

"میدونم، ولی از وقت شام گذشته. ممکنه ازمون بپرسن چرا داریم اون طرفی میریم. ممکنه فکر کنن دارم یواشکی میبرمت بیرون."

"ولی تو داری منو یواشکی میبری بیرون" سهون درحالی که داشت به آرومی میخندید گفت. جونگین ایستاد و به سهون نگاه کرد. "خفه شو. گفتم حواست به رفتارت باشه."

"باشه باشه جناب دکتر."

برای راحت کردن جونگین، سهون واقعا حواسشو جمع کرد و ساکت شد. وقتی وارد سالن غذاخوری شدن، سهون فقط در سکوت دنبالش کرد. جونگین نگاه‌هایی رو که بقیه‌ی کارکنا بهشون می‌انداختنو نادیده گرفت.

آزمایشگاه به شکل عجیبی ساکت بود ولی خب شاید دلیلش این بود که تقریبا نیمه شب بود و بیمارا خواب بودن.

"قراره سریع باشه سهونا." جونگین  در حالی که سرنگ رو آماده میکرد گفت. "اوه مهم نیست دکی." سهون جواب داد. جونگین از اینکه سهون حتی تکون هم نخورد سورپرایز نشد. بهش عادت کرده، با خودش گفت.

"از اونجایی که تقریبا نیمه شبه فردا خونت رو آزمایش میکنم. زودباش، بیا بریم به اتاقت تا بتونی بخوابی." جونگین به سهون اشاره کرد تا بلند بشه.

"ولی هنوز خوابم نمیاد." سهون گفت ولی جونگین نادیده‌ش گرفت.

سهون چاره‌ای جز دراز کشیدن رو تختش و بستن چشماش نداشت. چیزای زیادی به ذهنش اومدن که نمیتونست درکشون کنه.

از جاش بلند شد تا کمی آب بخوره ولی بجاش دکترش رو دید که رو میزش خوابش برده بود. در واقع سهون از دید زدن دکترش وقتی خوابیده بود خوشش میومد.

وقتی جونگین از خواب بیدار شد ساعت یک ربع به 3 بود. سهون رو درحالی پیدا کرد که روی میزش (میز جونگین) خوابیده و سرش به سمت پایین خم شده بود. وات؟! جونگین از جاش بلند شد و به شونه‌ی سهون زد.

"سهون، بیدار شو." سهون چشماشو باز کرد. "چرا اینجا خوابیدی؟ برو تو تختت بخواب." جونگین سهونو تا تختش دنبال کرد و کمک کرد دراز بکشه.

"الان میرم خونه. بعد از طلوع خورشید میبینمت. شب بخیر."

"همینجا بخواب. ساعت تقریبا 3 شده. اگه راحت نیستی، میتونی اینجا کنار من بخوابی." سهون گفت و هیچکس نمیتونست بفهمه جونگین چقدر تحت تاثیر قرار گرفته.

"بابت پیشنهادت ممنونم سهون، ولی واقعا نمیتونم اینجا بخوابم. برمیگردم، قول میدم." جونگین گفت. سهون سرشو تکون داد.

"اوکی پس. تو مسیر مراقب باش. شب بخیر دکتر." سهون گفت و جونگین با یه 'شب تو هم بخیر' آروم جوابشو داد.

اون اولین شبی بود که جونگین خواب سهونو میدید.


One And Only [persian translation]Where stories live. Discover now