11

339 119 26
                                    

چپتر 11 — فراتر از شادی

جونگین یه چیزی فراتر از خوشحال بود. اه، اگه میتونست همین الان از خوشحالی شروع به پریدن کنه، حتما اینکارو میکرد. سهون هم اونو دوست داشت!

"خجالت نکش کیم جونگین! چرا دارم خجالت میکشم اصلا؟!" در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود رو خودش جیغ کشید.

اون شب جونگین نتونست بخوابه. چطور میتونست وقتی تازه فهمیده بود کسی که عاشقشه، مخفیانه احساسات مشابه‌ای نسبت بهش داره بگیره بخوابه؟ میخواست سهونو ببینه. میخواست چهره‌ی معصوم و فرشته‌ وارشو ببینه. میخواست اونو بغل کنه و ببوسه.

"خودتو جمع و جور کن کیم جونگین. خونسردیتو حفظ کن خیر سرت یه دکتر کوفتی هستی." به خودش گفت.

*

وقتی چانیول به ملاقات جونگین رفت خورشید دیگه طلوع کرده بود. واسش صبحانه اورده بود.

"هی جونگین. خوبه که میبینم دوباره چشمات بازه." چانیول بهش گفت.

"صبح تو هم بخیر، یول." جونگین چشماشو تو حدقه چرخوند.

"واقعا فکر میکردم اوردوز کردی، ممکن بود بمیری." چانیول گفت و چهره‌ی جونگین متاسف شد.

"متاسفم یول. میدونم بهم گفته بودی دیگه ازشون استفاده نکنم ولی، کاری از دستم بر نمیومد. دیگه تکرار نمیشه. قول میدم." جونگین گفت.

"اوکی. فقط دیگه اینکارو نکن." چانیول گفت و جونگین سرشو تکون داد. "حالا چیشده بود که خوردیشون؟ دیده بودمت که آخرین بار با چشمای سرخ از بیمارستان میرفتی." ادامه داد.

"من... من نمیدونم میتونم اینو بهت بگم یا نه." جونگین در حالی که هاله‌ی سرخی رو صورتش افتاده بود گفت.

"چرا؟! قضیه چیه جونگین؟!! بهم بگو!!" چانیول نالید.

"من مایه‌‌ی خجالتم." جونگین گفت.

"چرا باید باشی؟! ببین، تا نگی ولت نمیکنم! ما دوستیم!!" چانیول دوباره ناله سر داد.

"اوکی. بهت میگم ولی باید بذاری حرفام تموم شه." جونگین گفت و بعدش چانیول رفت تا کنارش بشینه.

جونگین تمام اتفاقاتی که از اولین تا آخرین باری که سهونو دیده بود افتاده بود رو برای چانیول تعریف کرد.

"چـی؟!! باورم نمیشه!" چانیول گفت.

"گفتم که--" جونگین نتونست جملشو کامل کنه چون چانیول پرید وسط حرفش.

"باورم نمیشه بهم نگفتی، توئه عوضی! میتونستم کمکت کنم!"

"بهت گفتم وسط حرفم نپر! هنوز حرفام تموم نشده بیشعور!" جونگین داد زد و چانیول دهنشو بست.

"خب داشتم میگفتم، سهون دیشب اومده بود منو ببینه ولی، من وانمود کردم هنوز خوابم." جونگین فهمید چانیول میخواد حرف بزنه واسه همین دستشو به نشونه سکوت بالا آورد.

"اون گفت که دلش برام تنگ شده بود. گفت که باید زودی خوب بشم..." جونگین گفت و چانیول داشت مثل احمقا لبخند میزد.

"اون گفت که عاشق منه." جونگین گفت و چانیول زمزمه کرد 'میدونستم!!'

نیش جونگین و چانیول تا بناگوش باز بود. راستش، شبیه احمقا شده بودن.

"حرفات تموم؟"

"آره."

"اوه پسر، بهت افتخار میکنم. بالاخره، بعد از اینهمه سال. بچم عاشق شده." چانیول گفت.

"ممنون." جونگین گفت و ضربه آرومی به چانیول زد.

"حس پدریو دارم که پسرش میخواد ازدواج کنه. الان به گریه میفتم." چانیول گفت.

"زیادی احساساتی شدی، یول. بس کن." جونگین گفت ولی هنوز داشت لبخند میزد.

"باشه باشه. حق ندارم واسه دوست صمیمیم خوشحال باشم؟ خب، من دیگه باید برم. غذاتو بخور. دکتر گفت فردا صبح مرخصی." چانیول در حالی که از جاش بلند میشد گفت.

جونگین شروع به خوردن کرد ولی چانیول دوباره صداش زد.
سرشو بالا آورد.

"جونگین، برو و مردتو به دست بیار." چانیول گفت و بعد اتاقو ترک کرد.

فردا، وقتی بالاخره از این اتاق بیرون رفتم، میرم پیشش.
چیزای زیادی که قلب و روحم میخواست بگمو بهش میگم. جونگین با خودش فکر کرد.

One And Only [persian translation]Место, где живут истории. Откройте их для себя