تقریبا نیم ساعتی بود که سکوت عمیقی اون جمع شیش نفره رو فرا گرفته بود،هرکس به نحوی با سکوتش نگرانی و خستگیش رو از سفر پیش رو اعلام میکرد.
دراین بین صدای مارک بود که توجه هارو جلب کرد و باعث شکستگی سکوت شد:«میگم بنظرتون یه ماشین متفرقه توی این ساعت از شب اونم کنار جاده اصلی یکم مشکوک بنظر نمیرسه ؟ »
تهیونگ:«راست میگه پاشین بریم الان تایم گشت شبانست .»
با تموم شدن جمله تهیونگ همه بچه ها به سمت ماشین رونه شدن و طول جاده رو در پیش گرفتن تا به نزدیک ترین جایگاه سوخت دسترسی پیدا کنن .
.........با پیدا شدن جایگاه سوخت تازه دردسر اصلی شروع شد .باید حدسش رو میزدن که همچین جایی باید تحت تصرف سربازای امپراطوری باشه . یه جایگاه سوخت کوچیک با تم قرمز و سفید، که اطرافش تعمیرگاه و مارکت بود اونم درست نزدیکای یه شهر ! مگر اینکه خیلی احمق باشن تا همچین جای رو به حال خودش رها کنن .
جونگکوک«اوه شت!اینجا چه خبره؟»
تهیونگ:«بیخیال پسر یعنی میخوای بگی نمیدونستی با این مشکل مواجه هستیم؟»
جونگ کوک مطمئن بود از آخرین باری که به همچین جایی اومده بود چندین سال میگذشت و تمام طول این مدت که تاریکی تمام زندگیشون رو گرفته بود از اون شهر متروکه و از اون مارکت دور نشده بود و از هیچی خبرنداشت و حالا کم کم داشت متوجه می شد که چه بلایی سرشون اومده...
جونگ کوک در حالی که سعی میکرد حیرتش رو کنترل کنه ابرویی بالا انداخت :«خب الان چاره چیه؟»
سهون به جایگاه سوختی که صد متر باهاشون فاصله داشت اشاره کرد و گفت :«خب ما الان میریم اونجا و......»
همه با اشتیاق به سهون که جمله اشو نصفه رها کرده بود نگاه میکردن و منتظر ادامه حرف بودن ولی حالا سهون که انگار فراموش کرده بود باید چی بگه و یا ترسیده بود و از اینکه احتمال گیر کردنشون وجود داشت وحشت کرده بود،دوباره جمله رو از اول شروع کرد اما این بار اون لبخند همیشگی روی لبش نبود :«خب ما الان میریم و.....»
جنی یکی از ابرو هاشو بالا فرستاد :«و؟!....»
سهون :«میریم و...»
تهیونگ تک خنده ایی کرد و گفت :« و هچی خودمونو تسلیمشون میکنیم!»
سهون که احساس میکرد تقریبا گند زده رو به مارک کرد:«ما میریم و چکار میکنیم داداش؟»
مارک درحالی که نا امید شده بود دستی به موهاش کشید و گفت :« اون جایگاه سوختی که می رفتیم انقدر پرت بود که امکان نداشت کسی جاش رو پیدا کنه ولی اینجا تقریبا نزدیک شهره و باید احتمالش رو میدادیم که تصرف شده باشه .خب اگه کسی نظری نداره بریم تسلیم شیم ؟»
YOU ARE READING
Promising
Randomخیلی جالب بود تو دنیایی که یاباید میمردی یا می کشتی ویا تسلیم میشدی وزندگی کردن بامرگ هیچ تفاوتی نداشت چه چیزی باعث می شد که انسانهابازهم برای ادامه ی زندگی تلاش کنن؟ این چه جورامیدی بودکه بهشون کمک میکردتااین زندگی که سرتاسرش روسیاهی و تباهی گرفته...