جنی هر چی بیشتر فکر میکرد بیشتر مطمعا میشد که اون زخم یا هر کوفت دیگه ای که هست رو، روی گردن سربازای امپراطوری دیده .ولی چطور امکان داشت ؟تهیونگ کاملا با اراده رفتار میکرد و حتی از اون مخمصه نجاتشون داده بود !
درحالی که غرق در این افکار شده بود و با چشم های درشت شده به گردن تهیونگ خیره بود .تهیونگ که انگار تازه متوجه حضور جنی شده بود با استرس از جاش بلند شد و یقش رو جلو کشید و گردنش رو پوشوند.
تهیونگ با تته پته شروع به حرف زدن کرد و همزمان به سمت جنی قدم برمی داشت و جنی هم عقب عقب میرفت .تهیونگ:«بب ..ببین جنی اواو... اونطور که تو فک میکنی نیست خواهش میکنم صبر کن.... برات توضیح بدم ....»
جنی از پشت به یه درخت برخورد کرد و تهیونگ هم درست روبروش با فاصله کمی مونده بود .
جنی جیغ بلندی کشید که باعث شد بقیه که توی ماشین بودن از خواب بیدار بشن .
.....
جونگ کوک که عقب ماشین کوله ها و بار هارو تخت خواب کرده بود و دراز کشیده بود با صدای جیغ جنی از خواب پرید و باعث شد با بلند شدن ناگهانیش سرش به تاق ماشین برخورد کنه :«اخخخ ...این صدای کیه .؟»همزمان مارک، سهون و لیسا هم از خواب بیدار شدن و کمی گیج اطرافشون رو بررسی کردن و متوجه شدن وسط یه جنگلن و خبری از تهیونگ و جنی نیست .
لیسا با چشمای نیمه باز گفت :«خواهرم و تهیونگ کجان ؟ ما چرا اینجاییم ؟»
جونگ کوک:«راستش من با یه صدای جیغ بیدار شدم .....»
جونگ کوک و لیسا با چشمایی که تا اخرین حدشون بزرگ شده بودن به هم خیره شدن .
لیسا با عصبانیت در ماشین رو باز کرد:«اون عوضی رو میکشم ....از اولشم مشکوک بود ....»لیسا گیج اطرافش رو دید زد تا یه نشونه از اینکه کجا ممکنه رفته باشن پیدا کنه .چشمش که به ابشار افتاد شروع به دویدن و رد شدن از بین کاج ها کرد .
مارک و سهون و جونگ کوک هم دنبالش راه افتادن .
......
تهیونگ دستشو روی دهن جنی گذاشت :«یا چرا جیغ میزنی ؟ خواهش میکنم اروم باش قسم میخورم همه چیزو بهت بگم .فقط قول بده به بچه ها چیزی نگی!»جنی که کنجکاو شده بود دست تهیونگ رو کنار زد و گفت :«فعلا بیخیالت میشم ولی تا شب فرصت داری خودت همه چیزو به بقیه بگی .»
تهیونگ سری تکون داد و عقب رفت که همون لحظه لیسا و بقیه نفس نفس زنان رسیدن اونجا .
هر چهار نفر خم شده بودن تا نفسی تازه کنن
ولی لیسا زیاد توی اون حالت باقی نموند و به تهیونگ حمله کرد :«عوضی .....منحرف .....داشتی چه غلطی میکردی؟....از اولشم بهت مشکوک بودم .»با هر عبارتی که میگفت یه مشت به صورت و سینه ی تهیونگ که حالا زیر دست و پای اون بود نثار میکرد . تهیونگ اونقدر شکه بود که حتی نمیتونست چیزی بگه چه برسه به اینکه لیسارو کنار بزنه .
.
جنی که توی شوک بود سری تکون داد و سمت خواهرش رفت و اونو از روی تهیونگ بلند کرد :«یا اونی اون کاری نکرد من فقط مار دیدم همین ....»
YOU ARE READING
Promising
Randomخیلی جالب بود تو دنیایی که یاباید میمردی یا می کشتی ویا تسلیم میشدی وزندگی کردن بامرگ هیچ تفاوتی نداشت چه چیزی باعث می شد که انسانهابازهم برای ادامه ی زندگی تلاش کنن؟ این چه جورامیدی بودکه بهشون کمک میکردتااین زندگی که سرتاسرش روسیاهی و تباهی گرفته...