.....
درد شدیدی که بر اثر ضربه به گردنش توی سرش پخش شده بود باعث شد بعد چند ساعت خواب عمیق بالاخره به هوش بیاد .
با اینکه هنوز خواب توی سرش بود بزور چشمام رو باز کرد و اطراف را از نظر گذروند.
تو ذهنش سعی میکرد موقعیت رو تحلیل کنه .
یه اتاق بزرگ و شیکی که بوی لذت بخش شکلات داغ همه فضا ش رو پر کرده بود.
مطمئن بود اون اتاق و اون فضا رو دوست داره اما یه سوال این وسط بی جواب مونده بود «من کجام؟؟» و این تنها سوالی بود که ذهن جنی رو درگیر کرده بود!درد گردنش باعث شد دستش رو سمتش ببره اما دستبند دور دستش مانع شد !
با گیجی سمت. دستش برگشت که در کمال تعجب هردو دستش رو بسته به تاج تخت دید.
جنی عصبی داد کشید:« اینجا چه خبره ؟»
که همون لحظه پاهاش رو دید که به هم بسته شده بودن.بزور خودش رو جمع و جور کرد و تو حالت نیمه نشسته قرار گرفت که همون لحظه صدای کای توجهش رو جلب کرد :«ماده گرگ زخمی تو قفس گیر افتاده؟»
درحالی که نمیخواست باور کنه که واقعا گیر افتاده. و اسیر امپراطور شده .....جنی:«روانی»
کای کمی از مایع درون فنجونش خورد و اون رو روی میز کنار دستش قرار داد و با صندلی به سمت جنی سر خورد.کنار تخت متوقف شد و درحالی که نیشخند میزد یه تای ابروش رو بالا داد:«چرا فکر میکنی این کلمات میتونه منو عصبانی کنه؟»
سکوت جنی باعث شد بیشتر بهش نزدیک بشه و دستشو زیر چونش بزاره و صورتشو مقابل صورت خودش قرار بده !
کای:«خوی وحشی درونتو دوست دارم ،میدونی بهم انگیزه میده که ....»
نگاهش رو بین تک تک اجزای صورت جنی چرخوند ،چشمای مشکیش که حالا فهمیده بود در اثر عصبانیت تیره تر و جذاب تر میشن ،لبای خوش فرم مایل به صورتیش ...
تو افکارش غرق بود که صدای جنی مانع بیشتر دید زدنش شد!_:«که چی؟»
نفس عمیق کشید و از جنی فاصله گرفت و روی صندلی ولو شد :«که نکشمت!»
و بعد درحالی که میخندید با صندلی به سمت فنجونش سر خورد .
_:«تهیونگ کجاست؟»
سوال جنی باعث شد از گوشه چشم بهش نگاه کنه :«فرض کن مرده.»
_:«چی؟؟؟؟»
فنجون رو سرجاش گذاشت و بلند شد درحالی که کتشو صاف میکرد به سمت در رفت و بدون توجه به جنی اونو با سوالای تو سرش تنها گذاشت ....
.........هر روز شرایط داشت سخت تر از قبل می شد و حالا جه بوم حس میکرد زیاده روی کای داره آزارش میده !
جه بوم ادم خوبی نبود ولی واقعا خوب نبودن همگانی رو دوست نداشت !
روانی بود اما کاملا میتونست حس کنه که کای هیولاست!
هیولایی که سالها کنارش بوده و لذت بخش ترین کار ها رو باهم انجام داده یعنی تخریب ،جنگ و آزار و شکنجه.....
اما حالا انگار از همشون خسته شده بود ،نمیدونست چرا؟ اما انگار واقعا دیگه هیچکدوم رو نمیخواست ،در کنار اون هم نمیدونست باید چکار کنه اما میدونست که اگر زودتر کاری انجام نده همه چیز نابود میشه و دیگه راه برگشتی باقی نمی مونه .
صدای باز شدن در اتاقش و ورود کای باعث شد رشته ی افکارش پاره بشه :«چطوری پسر؟»
YOU ARE READING
Promising
Randomخیلی جالب بود تو دنیایی که یاباید میمردی یا می کشتی ویا تسلیم میشدی وزندگی کردن بامرگ هیچ تفاوتی نداشت چه چیزی باعث می شد که انسانهابازهم برای ادامه ی زندگی تلاش کنن؟ این چه جورامیدی بودکه بهشون کمک میکردتااین زندگی که سرتاسرش روسیاهی و تباهی گرفته...