ep3

415 71 17
                                    

سه روز از اخرین ملاقات تهیونگ و رئیس گذشته بود و بر خلاف همیشه هیچ کاری باهاش نداشتن .
تهیونگ فهمیده بود که اتفاقی افتاده و انگار ایندفعه واقعا میخوان بکشنش.
تو افکارش غرق بود که در سلول باز شد و برای بار هزارم نور ناجوانمردانه تخم چشمش رو در اورد .
نگهبان :«پاشو بیا بیرون .»

چی؟پاشو بیا بیرون ؟ اونم به همین راحتی و بدون ازار دادنش؟
این افکار خیلی رو عصابش بود و داشت دیونش میکرد ولی بازم هیچی نگفت .
وقتی دید مسیر راه رو داره به محوطه بیرون ختم میشه شستش خبر دار شد که اوضاع واقعا بده .
بعد از سه سال بالاخره نور افتاب مستقیم داشت بهش میتابید و این در عین اینکه واقعا لذت بخش بود باعث اذیت شدنش هم میشد .
اونو سوار یه ماشین انتقال زندانی کردن و به راه افتادن .
تهیونگ برای یک ساعت فارغ از اینکه چیشده و قراره چی بشه از دیدن مناظر بیرون از لای اون میله ها لذت میبرد .
کم کم انگار هیچ چیز جز شن و ماسه بیابون دیده نمیشد و هوا داشت گرم میشد .
درست بود اونجا یه صحرا بود .
ماشین درست وسط اون صحرا از حرکت ایستاد .یعنی این اخرش بود ؟
یعنی تا چند دقیقه دیگه اونجا و اونطوری میمرد .؟

نگهبان ها انو بیرون اوردن و همونجا رهاش کردن و سمت ماشین رفتن .
تهیونگ متعجب از این کارشون گفت:هی دارین کجا میرین؟

_ تو دیگه بدرمون نمیخوری همینجا بمون تا از گرسنگی و تشنگی جون بدی...
اینو گفت و درحالی که میخندیدن سوار ماشین شدن و از اونجا دور شدن.

تهیونگ که فکر ش رو هم نمیکرد چه نقشه ای توی سر اوناست با خودش میگفت :نه این دیگه خیلی تراژدیه یعنی انقد باید عذاب بکشم؟
نباید حداقل یه مرگ راحت داشته باشم؟

اون حالا تنها درحالی که خیلی نا امید شده بود وسط یه بیابون گیر افتاده بود و فقط به یک چیز فکر میکرد درست همون چیزی که امپراطوری دنبالش بود و تنها امید همه یعنی پرامیسینگ شهری که توش بدنیا امده بود و بزرگ شده بود .
ولی بخاطر یه حماقت ازش بیرون امده بود و گرفتار این اتفاقات شده بود .
شایعه ها راست بود اون شهر همیشه مثل اسمش یه دلیل برای امید بخشی داره و شاید همین تنها علتی هست که خیلی ها هنوز تسلیم نشده بودن.
امید
درسته امید مثل یه پادزهر الیه اون تراشه و سازندش عمل میکرد .
و همین افکار کافی بود تا اشکاش رو پاک کنه و بجای نا امید شدن و منتظر مرگ شدن مقاومت کنه و دنبال راه فرار بگرده .
......
جونگ کوک بی هدف از شهری که به سختی توش زندگی میکرد دور میشد و اون دخترا هم کم کم از دیدش محو میشدن .هنوزم داشت به حرفای جنی فکر میکرد ولی شجاعت پذیرفتنشون رو نداشت .
اگه همش یه دروغ یا یه توهم بود چی باید اینهمه وقت رو برای پیدا کردن یه شهر خیالی از دست میداد و با دوتا دختر عجیب و قریب همسفر میشد ؟
تو این فکر بود که صدای یه ماشین توجهشو جلب کرد که داشت از دور به شهر نزدیک میشد ولی نمیتونست ماشین رو واضح ببینه .
برای یه لحظه چهره دخترا جلوی چشمش امد و فکر کرد اگه سربازای امپراطوری باشن چه بلای سرشون میارن .
دیگه نتونست صبر کنه و فقط به سمت شهر میدوید .
.....
انقدر دویده بود که به سختی میتونست نفس بکشه .خودش هم نمیدونست و در عجب بود که میتونست انقدر سریع بدوعه
. بالاخره دخترا رو تو چند متری خودش دید و داد زد:«هی صبر کنید ...صبر کنید ....»

جنی انگار صداش رو شنیده بود لبخندی زده و برگشت:«میدونستم پشیمون میشه .....»
خودش رو به اونا رسوند و خم شد و زانو هاشو گرفت تا نفسی تازه کنه .

وقتی تعجب دخترا رو دید بریده بریده شروع به حرف زدن کرد: «یه ماشین داره میاد من صداشو شنیدم الان باید توی شهر باشه .»
.......
چند ساعت قبل
تهیونگ تشنه بود، گرسنه ، گیج و عصبی
تا به حال خودش رو به اون درموندگی ندیده بود و اصلا نمیتونست فکر کنه .

دیگه کم اورده بود و درحالی که نمیدونست به جاده نزدیک شده بیهوش شد و روی زمین افتاد .
...
با حس این که توی ماشین درحال حرکته از خواب پرید ولی دست و پاش بسته بود و نمیتونست حرکت کنه .

خوب که نگاه کرد دید عقب یه ماشین دراز کش افتاده و دست و پاش بسته هست .
دونفر هم جلو نشسته بود که فقط میتونست موهاشونو از پشت ببینه .
راننده موهاش نارنجی بود که نشون میداد یه جینجریه کناریشم ترکیبی از بلوند و طوسی ....

تقلا کرد که خودشو نجات بده که توجه یکیشون بهش جلب شد :«هی سهون اون بیدار شده .. حالا باید چکار کنیم ؟ اصلا چرا یه غریبرو برداشتی اوردی تو ماشین ؟ از کجا معلوم یکی از اونا نباشه ؟»

سهون:«ببین از صب چهل بار همینارو پرسیدی من میگم اگه ازونا بود وسط بیابون چکار میکرد مطمعنم مثل ما فراریه ولی تو گوش نکردی و بستیش ....»

همون لحظه ماشین رو نگه داشت وپیاده شد و سمت در عقب امد .
درو باز کرد و دست و پای تهیونگ رو باز کرد .
تهیونگ نفسشو بیرون داد و چند دقیق ای سکوت کرد تا همه چیزو انالیز کنه .

بعد رو به پسرا گفت :«منو کجا پیدا کردین؟»

سهون:«کنار جاده ...ببینم تو که...»

تهیونگ:«نه منم فراریم از دست سربازا فرار کردم ولی جای رو ندارم ....»

پسر دیگه:«ببین نمیدونم اعتماد کردن بهت درسته یا نه ولی اگه بخوای میتونی با ما بیایی یه شهر همین نزدیکیه شنیدم غذا توش پیدا میشه .»
تهیونگ سری تکون داد که سهون سوار ماشین شد و به راه افتاد .
....
بعد از یک ساعت به شهر نزدیک شدن که متوجه شدن پسری با دیدن اونا پا به فرار گذاشت .
سهون: «هی مارک اون چش بود ؟ نکنه فک کرده بود سربازای امپراطوری با همچین ماشینی اینور اونور میرن؟»

مارک:«باورم نمیشه مردم دیگه از سایه خودشونم میترسن.»
......
جنی:«منو بگو فک کردم عقل امده به سرت نگو اقا خیالاتی شده.»
جونگ کوک کم کم داشت عصبانی میشد و با خودش میگفت عجب احمقیم که به فکر اینا بودم...
جونگ کوک:«خودتون میدونید من هشدارمو دادم الانم از اینجا میرم شمام میتونید بمونید تا گیر اونا بیوفتید .»
همین موقع توجه هر سه شون به ماشین قرمزی که بهشون نزدیک میشد جلب شد .....

ووت یادتون نره پلیز

PromisingWhere stories live. Discover now