جونگ کوک دست به سینه به پیشخوان فروشگاه تکیه داده بود و تمام مدت حواسش به اون دوتا خواهر بود که مبادا خطایی ازشون سر بزنه .و بیکار بودن باعث شد متوجه چیز دیگه ای بشه .
اونا خیلی متفاوت بودن جنی دختر شیطون و کمی سر به هوا بود ولی لیسا ادم خشک و جدی بود که میشد فهمید تاحالا مثل خواهرش نخندیده . خب خودش هم مگه همینطور نبود؟اصلا اخرین باری که خندیده یا کسی رو دیده بود کی بود؟
غرق این افکار بود که متوجه شد اگه جلوی جنی رو نگیره قفسه های مارکت رو هم توی اون سبد خریدی که پیدا کرده بود جا میداد .
از حالتی که داشت درامد و سمت اونا رفت :هی هی خانوم خانوما نظرت چیه منم به عنوان خوراکی بذاری تو سبد و با خودت ببری؟_اوم ببینم داری بهم پیشنهاد میدی؟
_مسخره نشو منظورم اینه که قرار بود فقط در حد نیازتون بردارید ولی تو داری اینجارو غارت میکنی...
لیسا که تا اون لحظه ساکت بود جلو امد و با انگشتش به سینه جونگ کوک زد که باعث شد کمی شونش عقب بره :هی بهتره با خواهر من درست صحبت کنی...
کوکی خنده هیستریکی کردو دست دختر که هنوز همونجا بود رو پایین کشید :اگه نکنم میخوای چکار کنی ؟....بهتره تمومش کنی و همین الان از اینجا برید چون من به اندازه کافی شما دو نفر رو تحمل کردم
******
راه روی طویل و تاریکی که داشتن ازش عبور میکردن، درواقع تنها هوا خوری خارج از سلول تهیونگ محسوب میشد.
بالاخره به دفتر ریس رسیدن .پیر مرد چاغ و کچلی که خال زیر بینیش میتونست یکی از رو عصاب ترین پدیدهای جهان به حساب بیاد .
مثل همیشه به ورود تهیونگ عکس العملی نشون نداد و همچنان با ای پد پیشرفتش مشغول بود .
یکی از نگهبانا گلوش رو صاف کرد و گفت:اهم ...اوممم ریس تهیونگ رو اوردیم...
ریس همونطور که سرش پایین بود و به نظر میرسید مشغول کار مهمیه گفت:«میدونم کله پوک هنوز انقدر پیر و خرفت نشدم...
الان یکم سرم شلوغه ...
تهیونگ بمونه ...شما برید بیرون»
بعد از بیرون رفتن نگهبانا نیم نگاهی بهش انداخت و ایپدش رو روی میز گذاشت ، از جاش بلند شد و سمت تهیونگ رفت .
تهیونگ به سختی میتونست سابت بمونه و هر از چند گاهی یه تکون میخورد ولی خودش رو نگه میداشت. همه چیز انگار دست به دست هم داده بود تا تهیونگ از عصبانیت منفجر بشه .
ریس:«بهتره بشینی»
با اینکه از این حرفش تعجب کرده بود ولی براش مهم نبود و تو اون لحظه فقط میخواست بشینه .
سمت راحت ترین کاناپه تو اتاق رفت و اونجا نشست .
این حرکت بی مهاباش از دید ریس دور نموند .
پوزخندی زد و گفت:« تو دیگه کی هستی؟»
تهیونگ نای جواب دادن به تیکه های اونو نداشت پس فقط درجواب یه پوزخند بیجون زد.
ریس: حتما الان داری از خودت میپرسی که چرا اینجایی ؟من بهت میگم ...همون بحث همیشگی ... چطوری میتونی به تراشه غلبه کنی ...طبق تحقیقات ما این مربوط به مقاومت بدنت نیست و بیشتر به ارادت بستگی دا ره ...
بعد مکثی ادامه داد:وضعت رو ببین !خسته نشدی از این همه شکنجه و ازمایش ؟ رازت رو بگو و خودت رو خلاص کن ...
تهیونگ دیگه نمیتونست جلوی عصبانیت خودش رو بگیره از جا پرید و داد زد:واسه من ادای ادمای دلسوزو درنیار مرتیکه..
هنوز جای تمام شکنجه هات روی بدنمه ...فکر کردی من یه احمقم بعد از اینکه گفتمش چی میشه ؟ منم مث خودت یه احمق تحت کنترل میشم یا میکشینم؟
ترجیح میدم بمیرم و عذاب بکشم تا اینکه کنترلم رو یه روانی به دست بگی....
قبل از تموم شدن حرفش سیلی محکمی تو صورتش خوابید .
رئیس عصبانی بهش خیره بود :تو یه بی لیاقتی منو باش میخواستم کمکت کنم ...گمشو بیرون منتظر مرگت باش چون دیگه بدردمون نمیخوری....
YOU ARE READING
Promising
Randomخیلی جالب بود تو دنیایی که یاباید میمردی یا می کشتی ویا تسلیم میشدی وزندگی کردن بامرگ هیچ تفاوتی نداشت چه چیزی باعث می شد که انسانهابازهم برای ادامه ی زندگی تلاش کنن؟ این چه جورامیدی بودکه بهشون کمک میکردتااین زندگی که سرتاسرش روسیاهی و تباهی گرفته...