با توقف ماشین سهون،جه بوم هم از فرصت استفاده کرد و جلوی ماشین سهون متوقف شد.
بحث مسخره ایی که جرقه اشو جونگ کوک زده بود کل سیستم جه بوم رو به هم ریخته بود و اگه تا چند دقیقه ی دیگه بچه ها نمیرسیدن که اون دوتا رو از هم جدا کنن خودش هردوشون رو از ماشین پیاده میکرد و به راهش ادامه میداد.جنی در حالی که صداشو روی سرش انداخته بود و سعی میکرد هر طور که شده جونگ کوک رو شکست بده گفت :«خیلی آدم بی ملاحضه و بد دهنی هستی!.»
تک خنده ایی کرد و ادامه داد :«هرچند...خب انتظاری هم نمیشه ازت داشت؛یه آدم منزوی و خودپسند که تا پیش از این فقط با تصویر خودش توی آیینه صحبت کرده.»
جونگ کوک :«همینی که هست،حالا میگی چکارکنم؟ خب از خواهرت خوشم نمیاد!»
با تموم شدن جمله ی جونگ کوک،لیسا که حالا درب ماشینو باز کرده بود تا بتونه توی مشاجره اشون دخالت کنه و تمومش کنه متوقف شد،نمیدونست یهو چش شد و یا اینکه دلیلش چی بود؟
فقط انگار یه چیزی ته قلبش فریاد کشید؛فریاد عجیبی که انگار بهش میگفت دوست نداره اون جمله رو از اون پسر بشنوه...سکوت تمام ماشینو پر کرد و حالا هر سه نفری که توی ماشین بودن به سمت لیسا برگشته بودن،جونگ کوک که به شدت از حرفی که به زبون آورده بود شکه شده بود و حس میکرد که انگار زبونش بند رفته در حالی که سعی میکرد با نگاهش حرفی که زده بود رو پس بگیره آب دهنشو فروبرد و تا خواست حرفی بزنه لیسا بازوی جنی رو گرفت و اونو از ماشین پیاده کرد و هر دوشون به سمت ماشین سهون راهی شدن.
جونگ کوک :«او پسر گند زدم..»
جه بوم :«پسر تو واقعا توی ابراز احساساتت مشکل داری!»
جونگ کوک :«چی؟!»
جه بوم لبخندی زد و گفت :«بیخیال!..»
حتی فکرشم نمیکردن که لیسا بتونه به همین راحتی اون مشاجره رو ختم به خیر کنه،همه گیج و مبهوت بودن و منتظر یه توضیح که لیسا وقتی به ماشین رسیدن گفت :«میشه ینفر جاشو با جنی عوض کنه؟»
تهیونگ زیر چشمی به جنی نگاه میکرد و خیلی کنجکاو بود که از ماجرا سردربیاره،به همین خاطر گفت :«میشه ینفر بگه چی شده؟»
لیسا :«چیز خاصی نبود،فقط دیگه سوالی نپرسین..»
تهیونگ که میدونست نمیتونه از اینا حرفی بکشه و اگر میموند صد در صد با جنی بحثش میشد گفت :«من میرم پیش جونگ کوک..»
.........
تهیونگ به محض ورودش به ماشین جه بوم بازجویشو شروع کرد:« پسر چی گفتی به دخترا ؟ کاملا مشخص بود ناراحت شدن.»جونگ کوک نفسشو عصبی بیرون داد و دست به سینه شد و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد:« وقتی داشتم میگفتم از لیسا خوشم نمیاد اون شنید ....خب نباید این حرفو میزدم .... ولی الانم نمیشه کاری کرد.»
YOU ARE READING
Promising
Randomخیلی جالب بود تو دنیایی که یاباید میمردی یا می کشتی ویا تسلیم میشدی وزندگی کردن بامرگ هیچ تفاوتی نداشت چه چیزی باعث می شد که انسانهابازهم برای ادامه ی زندگی تلاش کنن؟ این چه جورامیدی بودکه بهشون کمک میکردتااین زندگی که سرتاسرش روسیاهی و تباهی گرفته...