محاصره شدن اونم توشرایطی که نه تنها هیچ اسلحه ایی نداری بلکه دستاتم باطناب به هم پیچیده شده باشه و مجبور باشه کلی راه رو پیاده بره واسه دختر عصبی و خشنی مثل لیسا واقعا عذاب آوربود؛
مدام اطرافو میپایید و سعی میکردیه راهی پیداکنه تابتونه به همراه خوهر دوقلوش که کاملا ناهمسان بودن فرارکنه؛باشنیدن صدای جنی دست ازنقشه کشیدن وپاییدن اطراف برداشت وباتعجب به رفتارهای عجیبش که سعی داشت بایکی ازمحافظاحرف بزنه نگاه کرد.
-:«هی تو!قول تشن؛اوهوم باخودتم!میگم بنظرت من خلم؟«
درحالی که حس میکرد دلش میخوادخواهرعزیزشوخفه کنه مدام پلک میزد و زیرلب فوحش های بدی نثارش میکرد.
تنه ی آرومی به جنی زدکه توجهشوجلب کرد-:«هوم؟چیـــــــــــه؟»
نفسشوباحرص بیرون فرستادوچشم تنگ کرد و زیر لب گفت-:«میگم نکنه از وضعیتت راضی هستی؟»جنی-:«اومای شت چی ازاین بهترکه دورتادورم پرازمحافظ باشه ومن کت بسته برم خدمت امپراطورسیاه!»
لیسا-: «چه مرگته پس؟چرااینقدچرت وپرت میگی؟میخوای قبل اینکه فرارکنی بمیری یااینکه قصدداری برای امپراطوری جان فداکنی؟»
جنی-:«من میخوام فرارکنم.»
لیساسری به نشونه ی تائیدتکون داد وگفت-:«پس بی زحمت اینقد با این احمقاحرف نزن تاکمترتوجهشون بهمون جلب بشه داریم نزدیک اون فروشگاه متروکه میشیم بایدبی سروصدافرارکنیم.»
جنی که حس میکرد از کارای بی سروصداخوشش نمیاد لباشو آویزون کرد و همزمان مثل بچه هاپاهاشوبه زمین
کوبید؛لیسا که متوجه منظورش نشده بودبا گیجی بهش نگاه کرد-:«چته تو؟»
جنی-:«اووووووم....نمیخوام!»
لیسا-:«چی نمیخوای؟»
جنی-:«بی سروصدا...»
لیسا-:«چی؟»
جنی-:«من نمیتونم بی سروصدا ایناروبکشم یاازدستشون فرارکنم.»
لیساکه متوجه شده بودجنی چی توسرشه چشم گردکرد-:«ببین منو...اصلاحتی یه لحظه هم بهش فکرنکن!»
جنی که معمولاکارخودشومیکردلبخندشیطنت آمیزی زد ، شونه ای بالا انداخت و روشوبرگردوند.
★ ★ ★
همینطورکه سعی میکردجلوی خوابیدنشوبگیره باچشم دورتادورخرابه ایی که توش مستقرشده بودرو وجب میکرد.
از پنج سال پیش که امپراطور سیاه شروع کرده بود به راه انداختن امپراطوریش پدرش یه هفت تیر دستش داده بود و بهش یاد میداد که چطور تو دنیایی که اون روانی براشون ساخته زندگی کنن.از اون روز به بعد انگارتمام چیزی که توی دنیاداشت همون هفت تیر بود و به جزکشتن هرکسی که سرراهش میدید چیزدیگه ایی رودرک نمیکرد.
مثلاحتی به یادنداشت که آیادرطول تمام این پنج سال هم صحبتی داشته یانه؟
تنهاچیزی که به خوبی یادش گرفته بود محافظت ازخودش بودونه هیچکس دیگه!
مادرش که وقتی جونگ کوک روبه دنیاآورده بودمرده بودوحتی نمیدونست مادریعنی چی؟
YOU ARE READING
Promising
Randomخیلی جالب بود تو دنیایی که یاباید میمردی یا می کشتی ویا تسلیم میشدی وزندگی کردن بامرگ هیچ تفاوتی نداشت چه چیزی باعث می شد که انسانهابازهم برای ادامه ی زندگی تلاش کنن؟ این چه جورامیدی بودکه بهشون کمک میکردتااین زندگی که سرتاسرش روسیاهی و تباهی گرفته...