• Part 1

10.6K 784 162
                                    

هنوز می‌تونست نگاه جیمین رو که با نگرانی بهش خیره بود حس کنه و خوب می‌دونست که باید ظاهر مصممش رو بهتر نگه داره تا پسر از تردیدش باخبر نشه.

" تصمیمت جدیه؟"

جیمین با پرسیدن سوالش سکوت بینشون رو شکست و تهیونگ فهمید که باید از جمع کردن وسایلش دست برداره و جوابش رو بده. به چهره ی مضطرب جیمین چشم دوخت و سعی کرد مثل همیشه ثبات تصمیمی که می گیره رو تو کلماتش نشون بده:

" دارم لباسامو جمع میکنم جیمین."

کلافگی توی لحنش کاملاً واضح بود، از شب گذشته که مادربزرگش راجع به آماده شدن شرایط براش حرف زده بود و از تهیونگ خواسته بود امروز به اون عمارت بره، جیمین متوجه بیش از حد جدی بودن این تصمیم شده بود و انگار با پرسیدن چندباره ی این سوال هنوز دنبال کورسوی امیدی بود که تهیونگ رو از رفتن به اونجا پشیمون کنه ولی اون پسر... با جدیت همیشگیش ناامیدش کرده بود.
بدون توجه به جیمین که با عصبانیت موهاش رو بهم می ریخت زیپ چمدون نیمه پرش رو بست و با رفتن کنار پنجره مشغول بسته بندی گلدون های کوچیکش بین نایلون های ضربه گیر شد اما انگار جیمین نمیخواست دست برداره:" تهیونگ متوجه هستی که این کار چه عواقبی داره دیگه؟ متوجه ای یه جورایی کلاهبرداری محسوب میشه؟ می خوای بدون اینکه حتی یه ترم روانشناسی پاس کرده باشی پرونده یه آدم روانی رو بگیری توی دستات و قرارداد بنویسی و تعهد بدی که درمانش می کنی. اونم به کی؟ به لی سه ری یا بهتره بگم جئون سه ری."

اخمی کرد و ادامه داد:" زنی که آوازه ی هفت خط بودنش بین تمام تاجرای دنیا پیچیده. حقیقتاً نیازی نیست یه تاجر باشی تا بشناسیش، اگه فقط یه سرچ تو اون اینترنت کوفتی بزنی میبینی که بعد مرگ دوستش چطوری شوهرش رو قاپ زده و باهاش ریخته رو هم. الانم که اون مرد مرده، با وجود پسر بزرگش هنوز واسه تصاحب شعبه اصلی شرکتشون پا به پای اون پسر میاد تا از چنگش در بیاره. داری مقابل این زن خطرناک قرار می گیری و رسماً می خوای مانع رسیدن به بزرگترین هدفش بشی. خواهش میکنم برای مردن یه راه فاکی دیگه رو پیدا کن."

جیمین با حرص صداش رو بالا برده بود و سعی کرده بود با دوره کردن تمام حرفایی که تهیونگ کاملاً ازشون مطلع بود اونو به شک بندازه اما... اون تهیونگ بود، بدون اینکه لحظه ای کارش رو متوقف کنه در واکنش به تحریک شدن پره های بینیش با گرده ی گل ها پشت سر هم عطسه میکرد و با طمأنینه به غر زدن های دوستش گوش میداد:" تهیونگ با تواَم."

جیمین دوباره با ناباوری لب زد که پسر بالاخره دست از کارش کشید و با صبوری رو به جیمین کرد:" همه ی اینا رو می‌دونم جیمین. ما دیشب باهم حرف زدیم و قرار شد اینکارو انجام بدیم. این تصمیم مال دیشب و امروز نیست، اون زن یک ماهه که با من حرف زده و راجع به اون عمارت و آدماش برام توضیح داده. دست راست لی سه ری مادربزرگ رو میشناسه و گفته حواسش به من هست و مدارکی که نیاز دارم رو آماده کرده. همه چی برنامه ریزی شده و امروز باید بریم برای نوشتن قرارداد و معرفی. تو نگران چی هستی؟"

| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |Where stories live. Discover now