سکوت تهیونگ باعث شد پسر قدمی به سمتش برداره و همونطور که دستهاش رو داخل جیبش فرو میبره با نگاه نافذش چشم هاش رو نشونه بگیره:" قرارداد رو امضا کردی؟"
تهیونگ فقط " بله." ای رو لب زد و جونگکوک بدون اینکه نگاه ازش بگیره، خودش به یک قدمیش رسوند و درحالی که کمی به سمت پسر خم شده بود تا نتونه از ارتباط چشمی بینشون فرار کنه، با لحن شمرده ای گفت:" پس به بازی خوش اومدی."
تهیونگ بدون اینکه ازش فاصله بگیره، با وجود حس سرد و منفی ای که از برخورد نفس های بی صدای جونگکوک با پوست صورتش میگرفت، با صدای بم و آرومش تکرار کرد:" بازی؟"
نگاه خیره و بی حرف جونگکوک باعث شد، پسر نفس عمیقی بگیره و ادامه بده:" منظورت رو از بازی متوجه نمیشم. من فقط به خاطر کمک به تو اینجام."
با گفتن این حرف نفسش رو بیرون داد و زیر نگاه بی حس جونگکوک به سمت پله ها قدمی برداشت که صدای پسر بین راه متوقفش کرد:" تو من رو میشناسی نه؟"
اینبار پر از تردید سرش رو به سمت جونگکوک برگردوند و نگاه پر از استرسش رو به لب های داد.
~ فلش بک ~
" هی اون رو بده من."
با شیطنت بچگانه اش ماشین بازی قرمز رنگ رو بالاتر برد و با ذوق فریاد زد:" اگه میتونی بگیرش کوچولو."
پسر کوچکتر با ناراحتی از تقلا دست برداشت و اعتراض کرد:" من کوچولو نیستم فقط قدم یه کم از تو کوتاه تره، از تو هم بزر..."
خواست حرفش رو قطع کنه که صدای توقف ماشینی تو نزدیکیشون، تو فضا پیچید و باعث شد رنگ از صورتش بپره:" هی جونگ کوچولو به نفعته صدات در نیاد."
" اما..."
با به صدا دراومدن پسر، تهیونگ با عصبانیت دستش رو کشید و به دیوار تکیه اش داد، انگشت اشاره ش رو به سمتش گرفت و با لحنی تهدیدوار زمزمه کرد:" هیس وگرنه انقدر میبوسمت که نفست قطع بشه."
قاعدتاً باید چیز دیگه ای رو برای تهدید به زبون میاورد اما به خاطر فیلم بزرگسالانه ای که دیشب از لای در نگاه کرده بود، اولین چیزی که تو ذهنش اومده بود، همین بود.
جونگکوک فوراً دهانش رو بست و با تعجب به پسر بچه مضطربِ رو به روش چشم دوخت. دلیل این همه پریشونیِ ناگهانی پسر رو نمیفهمید.
~ پایان فلش بک~
اگه اون پسر مادربزرگش رو میشناخت همه چیز از همین لحظه لو میرفت. فقط کافی بود یه تحقیق ساده راجع به خدمتکار قدیمی عمارتشون انجام بدن و متوجه بشن که تهیونگ با یه نقشه قبلی اینجاست؛ الان میتونست ترسی که جیمین ازش حرف زده بود رو با تک تک سلول های بدنش حس کنه.
جونگکوک با نشنیدن جوابی از سمت تهیونگ، با خونسردی ادامه داد:" فقط کافیه از شایعاتی که چند سال پیش توی کره پیچیده باخبر باشی. از تک وارثِ بیمار خانواده ی جئون که خبر داری نه؟ کسی که بعد از مرگ پدرش تو هیچ فضای عمومی ای دیده نشده. یه پسربچه با یه شخصیت مرموز که از نوجوونی وارد شرکت شده و رفتارهای خشن و تندش همه رو به ستوه آورده."
YOU ARE READING
| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |
Romance" فقط یه لحظه... بذار فراموش کنم که تو گناهِ منی، بذار ببوسمت و بعد... تو جهنم با این لحظه زندگی کنم." به آرومی زمزمه کرد و لبهاش رو روی لبهای داغ جونگکوک فشرد، دستهای زخمیش رو دوطرف صورت مردونهش گذاشت و لبهاش رو شبیه به اکسیژن توی هوا بلعید...