" اول تو میگی از اون شب چی یادت مونده و بعدش، من تعیین میکنم که اون موهای فرفری و نگاه گیجت رو یادم بیاد یا نه."" ک... کدوم شب؟"
مضطرب پرسید و جونگکوک به پنت هاوس بالای ساختمون اشاره کرد:" میریم داخل، یادآوری میکنم."
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. با خروجشون از آسانسور شیشهای که حالا مقابل آخرین طبقه و در قهوهای رنگی ایستاده بود، جونگکوک جلوتر ازش قدم برداشت و با قرار دادن سر انگشتش روی شاسی در، در با صدای آرومی باز شد و پسر بدون اینکه نگاهی بهش بندازه وارد خونه شد. با تردید جلوتر رفت و وقتی جونگکوک رو دید که با پوشیدن دمپایی روفرشی سیاه رنگ و راحتی داخل رفت، معذب کفشهاش رو مقابل در درآورد و با پاهای برهنه کنار دیوار ایستاد که جونگکوک بیتوجه بهش داخل اتاقی رفت و تهیونگ نگاه سطحی به آپارتمان شیک و بزرگی که با دیزاین ساده و تیره رنگی چیده شده بود انداخت و بعد از چند دقیقه رو به پسری که با شلوار راحتی و تیشرت سورمهای رنگش به پذیرایی برگشته بود، لب باز کرد:" برای چی اینجاییم؟"
نگاه خونسرد پسر فقط نگرانترش کرد و همونطور که سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه، قدمهای جونگکوک رو که به سمت خودش برداشته میشد رو دنبال کرد و نیم قدم به دیوار پشت سرش نزدیکتر شد و آب دهنش رو سخت قورت داد. نمیخواست به همچین چیزی فکر کنه اما تنهایی با جونگکوک، توی خونهای که آخرین واحد یه برج سی طبقه بود و هیچکس از موقعیتش خبر نداشت خیلی اتفاقها بود که میتونست بیوفته. با تصور کلمهی تجاوز که از زمان متوجه شدن گرایشش به ذهنش چنگ انداخته بود؛ با ترس سرش رو پایین انداخت که یک جفت دمپایی روفرشی خاکستری رنگ مقابل پاش انداخته شد:" بپوش."
جونگکوک جدی دستور داد و تهیونگ نگاهی بهش انداخت و به کندی پاهاش رو داخل دمپایی پشمی و نرم مقابلش فرو برد:" جوابم رو ندادی."
سخت پرسید و به جونگکوکی که همچنان با فاصلهی کمی ازش ایستاده بود خیره شد که پسر دستش رو داخل جیب شلوار ورزشی سیاه رنگش برد و جوابی نداد. تهیونگ که از نگاه خیرهش و سکوت بینشون معذبتر شده بود، دوباره تکرار کرد:" تو کافه چیکار میکردی؟"
" اومدم دنبالت."
" چرا؟"
با جواب کوتاه جونگکوک فوراً پرسیده بود و منتظر نگاهش میکرد. جونگکوک نفس صداداری کشید و با اخم کمرنگی دستش رو داخل موهاش برد:"چون گفته بودم نرو."
" ولی بهم نگفتی چرا."
" اگه میگفتم نمیرفتی؟"
جونگکوک ناخودآگاه به زبون آورده بود و میتونست تعجب رو تو چشمهای پسرکی که مشخص بود توقع لحن آرومش رو نداشته ببینه. بیشتر از این نتونست رو دستهایی که توی جیبش بیقراری میکرد کنترل داشته باشه و چتری های فِری که مثل همیشه با حالت پریشونی رو صورت پسر ریخته بود رو کنار نزنه. وقتی سکوت تهیونگ رو دید، بیشتر بهش نزدیک شد و کمی به سمتش خم شد تا اختلاف چند سانتی متری قدهاشون رو به روش بیاره:" پس میرفتی."
YOU ARE READING
| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |
Romance" فقط یه لحظه... بذار فراموش کنم که تو گناهِ منی، بذار ببوسمت و بعد... تو جهنم با این لحظه زندگی کنم." به آرومی زمزمه کرد و لبهاش رو روی لبهای داغ جونگکوک فشرد، دستهای زخمیش رو دوطرف صورت مردونهش گذاشت و لبهاش رو شبیه به اکسیژن توی هوا بلعید...