part 11

9.4K 1K 21
                                    

جیهوپ کلی کمکم کرد که لباسای قشنگ بپوشم و یه ارایش خیلی ملایم خوشگل به چشمام و لبام بدم کلی بدنم و پوستمو براق کرد برام
جیهوپ رو کوک استخدام کرده بود برای تدارکات جشن ها و مهمونی ها الحق که کارش حرف نداشت
و بجز اون خندهای دلنشینی هم داشت
نگاهش پر از امید و پر انرژی بود
در باز شد کوک اومد داخل و سرتاپامو برانداز کرد
+خوشگل شدی تهیونگ
گونهام قرمز شد و سرمو انداختم پایین
_ممنونم
جیهوپ_مگه میشه من کاریو کنمو خوب نباشه
+اوم همیشه کارت خوبه حتی دفعه اولی ک تهیونگو خوشگل کردی
بهت زده نگاهش کردم
+اینطوری نگام نکن من چیزیو یادم نمیره
لبخندی زدم
دستشو سمتم دراز کرد
+افتخار میدی منو توی این مهمونی همراهی کنی؟
دستشو گرفتم
_حتما
باهم رفتیم پایین از پله ها از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم
_راننده نداریم؟
+میخوام از این به بعد خودم رانندگی کنم اینطوری حریم بیشتری باهم داریم
سرخ شدم
اما کلی سوال ذهنمو درگبر کرده بود
_کوک؟
+بله
_چرا یهو اینقدر تغییر کردی؟
+چطوری شدم
_یه کوک دیگه شدی
+چطوری بودم مگه من هنوزم همونم فرقی نکردم
_نه اون کوک وحشی بود و رحم نداشت چشمای بی احساس و ترسناکی داشت
+مگ الان نیستم؟
_نه  مهربونی ارومی چشمات مهروبن و پر احساسه
+ببین ته من نمیتونم احساساتمو بروز بدم هیچوقت دست خودم نیست
بهش زل زده بودم و ب حرفش گوش میدادم
+همینقدر بدون که تو مثل اشک منی که نباید بریزه...
معنی حرفشو نفهمیدم
اما حس خوبی بهم دست داد
_ینی داری اعتراف میکنی؟
+تو اینطور فکر کن اما روزی ک جلسه روی بوم داشتیم و تو اون لبخند تلخو بهم زدی
وقتی یادش افتادم سرمو انداختم پایین و قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد
+فک کردم اخرین باره ک اون نگاهو اون صورتو اون چشما اون لبا اون صدا رو میبینمو میشنوم
حس کردم یچیز با ارزشو ک تا الان متوجش نبودم رو از دست میدم
_پس خانوادت کجاس اونا برات با ارزش نیستن؟
+همشون تویه یه صانحه از دست دادم بقیشونم درگیر جنگهای قبیله ای بودن کشته شدن من تنها بازمانده ام...درست مثل تو
_از کجا میدونی؟
دستمو گرفت و فشار داد
+موقعی که خریداریت کردم از کل زندگیت خبر داشتم  کلی تحقیق کرده بودم
_میدونستیو اینقدر اذیتم میکردی؟
+ته من هنیشه اینطوری بودم و تو یه انگای رام نشدنی بودی و هنوزم هستی اما مطیع تر از قبلی
میدونی...
_بخاطر اینه که من دوست....
ادامه حرفمو قورت دادم
+من چی؟؟تهیونگ چی گفتی؟؟؟
_هیچی بیا سریعتر بریم مهمونی
+چیز مهمی بود؟
_نه اونقدر مهم نبود
+اها باشه  ببین جلوتو رسیدیم
ب رو ب رو نگاه کردم وااااو جقدر بزرگو با شکوه بود پر از بادکنکای رنگی و چراغ
چشمام برق میزد عاشق اینجور تزئینا بودم
_این شد یچیزی چی بود اون تزئینای مجلل
+خب این مهمونی در اصل واس امگاهاس واس همین با توحه به روحیاتشون تزئین شده
_کاش همیشه جشنا واس امگاها باشه
کوک پیاده شد و درو برام باز کرد
دستمو گرفت و ب سمت مهمونی حرکت کردیم
از دور جین داشت دست تکون میداد واسمون سمتم اروم دوید شکمش گرد شده بود 
_ندووو بچت
دستشو رو شکمش گذاشت
جین_قوی تر از این حرفاس این شیطون یه الفاعه هیچیش نیس ب باباش رفته همش ورجه وورجه میکنه
نامجون اروم اروم خودشو ب جین رسوند و بغلش کرد و سلام داد کوک دستشو دور کمرم حلقه کرد
نامجون_اوم یه تغییرایی میبینم شیطونا رابططون انگار بهتره
منو کوک ب هم نگا کردین و لبخند زدیم
جین_وای خیلی خوشحالممممم امیدوارم خوشبخت بشید خیلی خوشحالم برات کوک بالاخره تونستی یه امگا خوب داشته باشی
لبخند زدم و سرخ شدم
نامجون لبخند زد و جین _کیوت
کوک لپمو کشید و کیوتی زیر لب گفت
بهت زده از این حرکتش و لپام سرختر شد
نامجون_لبو شدی که
هممون زدی زیر خنده
کوک_لپات خیلی بزرگو نرمن دوستشون دارم
سرمو انداختم پایین و لبخند زدم وارد جمع شدیم بعضی از الفاها میومدن روی سن و از امگاشون درخواست ازدواج میکردن
خیلی حس قشنگی داشت
کلی خوراکی خوردم کوک رفت که با چندتا الفا دیگه صحبت کنه
منم همراه جین و نامجون خوراکی میخوردیمو میچرخیدیم
_من میرم دستشویی
جین_میخای همراهیت کنم؟
_نه اوکیم
جین_باشه پس زود برگرد
دویدم سمت دستشویی داشتم بالا میاوردم درو باز کردم و سریع توی اولین دستشویی هرچی خورمو بالا اوردم حالت تهوع داشتم پاشدم اب صورتم زدم
بوم انگار تلخ شده بود
عجیب بود شاید بخاطر حالم فرمونام بهم ریخته
از دستشویی اومدم بیرون کوکو دیدم دست بلند کردم که یه پسر دیگه افتاد توی بغلش و کوک محکم بغلش کرد  لبخند رو لبام محو شد
و دستم اومد پایین عقب عقب خودمو دور کردم میخواستم فقط برم
درسته همچیز اشتباه بود...میدونستم کوک ادم خوبی نیست...میدونستم این خوبیا دووم ندارا
تند تند راه میرفتم ک به یه نفر برخورد کردم
جین_چیشده تهیونگ
_هیچی
و دویدم از مهمونی خارج شدم دویدم سمت خیابون و راه میرفتمو بلند بلند گریه میکردم  کفشامو دراوردم و پرت کردم و با پای برهنه کل راهو داشتم طی میکردم حالت تهوع داشت اذیتم میکرد قلبم درد میکرد نفسام نامنظم بود و جلوی چشمامو نمیدیدم چیزی پشت سرم ایستاد
بی تفاوت جلو میرفتم
پامو گاز گرفت و بعد ول کردو زوزه کشید
نگاش کردم گرد سیاهی جلوم بود
چشماش
اون‌کوک بود  و دیگه نفهمیدم چیشد...
__________
چراغا از بالای سرم میگذشتن من کجا بودم
چشام تار میدید
+دووم بیار لطفا
_کجام
+بیمارستانیم
و باز چشمام بسته شد
____________
چشمامو باز کردم دور اطرافمو دیدم
کوک کنارم بود و جین و نامجون هم نشسته بودن
دکتر وارد شد
+وضعیتش چطوره
دکتر_ بخاطر  فشار زیاد بدنش ضعیفتر شده باید بیشتر تقویت بشه پاهاش بشدت ضعیف شدن بخاطر سرما
ولی خداراشکر واس کوچولوتون مشکلی پیش نیومده منگ نگاه دکتر کردن
و کوک هم بهت زده بود
+کوچولومون؟؟؟
دکتر_تبریک میگم شما باردارید
چشمام گشاد شد
جین_تبریییک میگمممم
نامجون_بچه ی مستر جئون به به
_نمیخوامش...
جونگکوک لبخندش محو شد و اخمی کرد
+ینی چی این حرف معلومه که باید بخوایش
_میتونی از اون پسر بخوای برات بچه بیاره دکتر همین الان منو ببرید میخوام سقطش کنم
+دهنتو ببند یه کلمه دیگه بگی میکشمت تهیونگ اون پسر هیچکارس
_ملومه که باید بکوشیم من هیچ ارزشی ندارم من یه عروسکم فقط یه بازیچم سرگرمیتم اونطوری که بغلش کرده بودی معلوم بود
جین_اون بردار من بوده تهیونگ بهت گفتم ک من از بچگی کوکو بزرگ کردم
بهت زده نگاش کردم
_اما چرا کوکو بغل کرد
جین_کوک جونشو چند بار نجات داده و اونو از بچگی بزرگ کرده مثل برادرشه
رو ب کوک _چرا بهم نگفتی
+مگه تو اجازه میدی؟
سرمو انداختم پایین
اشکام سرازیر شد _معذرت میخوام فک کردم از دستت دادم..
کوک بهت زده نگام کرد
+منو از دست دادی؟
نگاهش کردم من الان چی‌گفتم؟؟؟؟
+یه بار دیگه بگو
چشماش داشت برق میزد با گریهام خندیدم و بهش یه اسپنک زدم
_دیوونه
بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و دستشو روی شکمم گذاشت
این کوچولو خیلی خوشبخته که مامانی مثل تو داره
خجالت کشیدم
همون لحظه جیغ جین رفت هوا و افتاد

نامجون بغلش کرد و داد زد_پرستار
بهت زده از جام پاشدم
_چیشده
نامجون_بچه داره دنیا میاد
دستپاچه شده بودم سریع روی تخت گذاشتنش و بردنش جونگکوک ک حالمو دید دستمو گرفت و گفت نگران نباش چیزی نمیشه
پشت اتاق عمل چند ساعتی منتظر بودیم و نامجون خیلی بیقراری میکرد که یهو صدای بچه پیچید و نامجون اشکاش سرازیر شد و دستشو گذاشت روی دهنش و سریع دوید داخل اتاق عمل  ماهم پشت سرش رفتیم داخل اما دور ایستادیم
خیلی ارامش بخش بود جین دست نامجون گرفته بود و بچشون تو بغلشون بود تازه دنیا اومده بود یه بچه خیلی کوچولو خیلی خوشگل بود زدم زیر گریه
+خیلی احساسی هستی
_اوهوم وهوم
و گریه میکردم
کوک از جام بلندم کرد و سرمو رو سینش گذاشت و بردم بیرون
+تو بدنت ضعیفه...میترسم اتفاقی برای تو و بچه بیوفته
اشکام پاک کردم_چیزی نمیشه
چند ساعتی گذشت ب نامجون و جین تبریک گفتیم بچشونو هم دست گرفتیم اما کوک چشماش یکم غمگین بود انگار نمیدونم
+من میرم بیرون ی تماس دارم بعد میام
رفت بیرون و چند دقیقه بعد با قیافه ناراحت تری برگشت
رفتم سمتش
_چیشده
+چیزی نشده نگران نباش
دلم شور میزد...

Kookv You are my tearsWhere stories live. Discover now