_مامان بابا من خونم
تهیونگ درحالی که وارد خونه میشد فریاد زد
_سلام شیرینکم،چطوری؟جیمین نیومد؟من فک کردم میاد و کمی پیشت میمونه
مادرش پرسید و به سمتش رفت تا بغلش کنه
_نه جین هیونگ یکمی کمک نیاز داشت تو کافه اش جیمینم داوطلب شد،منم میخواستم بهشون کمک کنم اما تو گفتی که باید باهام حرف بزنی،چیشده؟
به سمت کاناپه رفت ورو به روی پدرش نشست
_ آه اره...اممم درواقع
مادرش تپق زد و با نگاهش به همسرش ازش درخواست کمک کرد
_مشکل چیه مامان؟همه چیز رو به راهه؟داری نگرانم میکنی!بابا؟
نگاهش بین پدر و مادرش درحال گردش بود
پدرش نفس عمیقی کشید
_تهیونگ میدونی که ما دوست داریم درسته؟و هیچوقت کاری رو که دوست نداری انجام نمیدیم
تهیونگ میدونست که وقتی پدرش اسمش رو به طور کامل صدا میکنه یعنی مشکلی جدی ای وجود داره
_البته که میدونم
_میخوام باهات رک و رو راست باشم،دوست ندارم فکر کنی که داریم مجبورت میکنیم یا حالا کنترلت میکنیم،دراخر تصمیم تو تعیین کنندست،اوکی؟
_بابا؟
_صبرکن حرفم تموم بشه،بعد میتونی هرچی دلت خواست بگی
پدرش حرف ش رو قطع کرد و تهیونگ به طور هیسترکی سرش رو تکون داد،صادقانه از این جدی حرف زدن والدینش میترسید،کمی نگران شده بود
_خب جئون جاُوان رو یادت میاد؟همون شریک کاری من وقتی که به شرکت اومده بودی دیدیش
_ اونی که پسرش با این که خیلی جوونه مدیر شرکت جئون اِنتِرپرایسه(اسم شرکت)
اون خیلی سخت کوشه
پدرش و سرش رو تکون داد
_اره خودشه،بهم یه پیشنهادی داده
پدرش بعد از این که تکون دادن سر همسرش که به منظور تاییده بود رو دید گفت
_چه پیشنهادی؟بابا میدونی که من از کارهای اداری خوشم نمیاد،چرا این و بهم میگی؟
_این چیزی نبود که میخواستم بگم
تهیونگ با حالت گیجی بهش نگاه کرد
_بخاطره اینه که پیچیدش میکنی ،فقط گوش کن ببین چی میگم،کلافه شدم
_متاسفم،ادامه بدید
با لبخند خجالتی ای گفت
_خب اون بهم پیشنهاد ازدواج پسرش جئون جونگکوک با تورو داد!
اقای کیم بلاخره گفت و هردو نفسشونو تو سینشون حبس کردن و منتظر ریکشنی از پسرشون موندن،باشک زدگی نگاهشون میکرد و این بیشتر اون هارو کلافه میکرد
تهیونگ لبخند استرسی ایزد
_جکه مگه نه؟
_نه نیست
پدرش بلند شد و کنارش نشست و مادرش هم طرف دیگه اش
تهیونگ فقط به زمین نگاه میکرد
_شیرینکم،منظورمونو اشتباه نگیر،اگه نخوای ما میتونیم بهشون نه بگیم،مشکلی نیست،فقط خوشحالی تورو میخوایم نه چیز دیگه ای،برای ما تو،تو همه چیز اولویت داری!
مادرش با صدای اروم و مادرانه ای گفت و گونه اش رو نوازش کرد
_مامانت راست میگه ته.اگه نخوای مشکلی نیست،ولی ازت میخوام برای یک بار ببینیش،باهاش حرف بزنی،من میدونم تو میتونی ادم خوب رو از بد تشخیص بدی،یادت میاد که من چی گفتم؟کسی رو قضاوت نکن تا زمانی که ببینیشون و یا بفهمیشون
پدرش گفت و شونه اش رو نوازش وار مالید
تهیونگ برای چندلحضه چیزی نگفت،تو فکر فرو رفت،نمیدونست چیکار کنه درواقع میخواست همین الان این پیشنهاد رو رد کنه ولی حرف های پدرش توی مغزش رژه میرفتن، نمیخواست والدینشو ناراحت کنه،فقط یه ملاقات ساده بود مگه نه؟ با خودش فکر کرد و بلاخره سرش رو بالا اورد و لبخند دلنشینی زد
_کی باید به دیدنشون بریم؟
_فردا شب،برای شام دعوتمون کردن
_اوکی ولی اگه ازش خوشم نیومد مجبورم نمیکنید،قول بدید!
انگشت کوچیک ش رو بالا اورد
پدرش به کیوتی پسرش خندید و اون هم متقابلا انگشت کوچیک ش رو برای قول دادن بالا اورد
_البته تو برای من خیلی با ارزش تر از این چیزایی پسرم
و بعد همدیگرو بغل کردند و مثل همیشه با خنده به سمت میز شام رفتند.
.
.
.
.
YOU ARE READING
[KV ONESHOT]
Fanfictionمشخصه دیگه قراره وان شات های کوکوی بنویسم:) هرکیم خواست میتونه از اینا ایده بگیره برای یه فیک کامل🤝🏻💜