My peace (part 5)

3.4K 400 23
                                    

جونگکوک هفته سختی رو گذرونده بود برای فرصت طلاییش استرس داشت و همکار هاش به اندازه کافی کمکش نمیکردن،باید تمام کار هارو خودش انجام میداد،نمیتونست ریسک کنه و اون هارو به کارکن ها بسپره تا گند بزنن توش!
همش دنبال تایم استراحتش بود،زمانی که به خونه پیش تهیونگ میرفت و ماساژش میداد و کاری میکرد که تمام خستگی ها از تنش دربرن

حالا هم صبح روزی بود که قرار بود پروژه اش رو ارائه بده
هردو دلشوره داشتن،جونگکوک شب قبل نخوابیده بود استرس داشت و زنگ زدن های مکرر پدرش و گرفتن اخطار هایی از سمتش، کمکی به اروم شدنش نمیکرد!
همه چیز دم دستش بود هرلحضه فایل هارو چک میکرد و لب تاپ از دستش پایین نمیوفتاد
برای چند لحضه تمرکرش رو از دست داد ،البته این دفعه بخاطر تهیونگ بود که بهش خیره شده بود و مجبورش کرد تا صبحانشو بخوره میل نداشت اما تهیونگ راضی نمیشد
_ته من دارم میرم
اخم یک لحضه هم از روی پیشونی اش پاک نمیشد
تهیونگ روبه روش ایستاد و به قیافه درهمش نگاه کرد
_گوکی یه نگاه به خودت بنداز چرا انقد استرس داری؟ همه چیز رو به راه میشه.
تهیونگ با صدای بم و درعین حال نرمش زمزمه کرد
_اخه خیلی مهم....
بین حرف هاش پرید
_ششش...فقط یه نفس عمیق بکش یالا پسر
جونگکوک نفس عمیقی کشید ولی هیچ تاثیری نداشت،استرسش حتی اندازه سر سوزن هم کم نشده بود
تهیونگ لپ های همسرش رو بین هردو دستش فشار داد
_به من گوش کن گوک،اگه اینجوری استرس داشته باشی یه جای کارو خراب میکنی،کلافه نباش این باعث نمیشه که این فرصت رو به دست بیاری به سخت کوشی هایی که این هفته داشتی اعتماد کن،به حرف های پدرت گوش نکن نذار روت تاثیر بذارن،تو عالی انجامش میدی من بهت ایمان دارم
تهیونگ زمزمه کرد و با عشق نگاهش کرد تا بتونه ارومش کنه
جونگکوک لبخند زد حرفای تهیونگ زیبا بود ،یه جورایی تشویقش کرده بود اما باز هم کمی عصبی بود و استرس داشت تهیونگ هم متوجه شده بود پس کاری کرد که به کل همه چیز رو فراموش کنه
لب هاشُ رو لب های جونگکوک کوبید،اما بدون حرکت!
چشم های جونگکوک گرد شد،چرا تهیونگ همیشه تو موقعیت های حساس و غیرممکن همچین کارهایی میکرد؟
تهیونگ عقب گرد کرد وسرش رو پایین انداخت و با خجالت لبخند زد
مهم نبود چقدر تو هر موقعیتی اعتماد به نفس کامل داشت ولی وقتی به جونگکوک میرسید خجالتی میشد ،حتی اگه یه بوسه عادی بود!
جونگکوک به قیافه تهیونگ خندید اون همیشه میخواست لب های درشت و نرم تهیونگ رو ببوسه،حالا که تهیونگ هم دلش میخواست،این فرصت رو از دست نمیداد
چونه تهیونگ رو گرفت و با انگشت اشاره بالا اورد تا به چشم هاش نگاه کنه
تهیونگ لب هاشو گاز گرفت و به جونگکوکی که به لب هاش و چشم هاش خیره بود نگاه کرد
_میتونم...
تهیونگ لبخند زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
وقتی که جونگکوک لب هاشُ رو لب هاش گذاشت
تهیونگ چشم هاشو بست
شروع کرد لب هاش و حرکت دادن تهیونگ هم لب هاشُ حرکت داد
جونگکوک با انداختن دست هاش دور کمر تهیونگ و دور بازوش مرد رو به خودش نزدیک تر کرد
تهیونگ هم دست هاش دور گردنش حلقه کرد و موهای بلند شده پشت گردن معشوقه اش رو نوازش کرد
حتی یک اینچ هم بین بدن هاشون فاصله نبود،کاملا بهم گره خورده بودن
تهیونگ از بوسیده شدن توسط این مرد خرسند بود،عاشق بوسه هاش شده بود دلش میخواست جونگکوک مالکانه لمسش کنه
نمیخواستن از هم جدا شن ولی نیاز به اکسیژن داشتن همچنین جونگکوک هم باید به شرکت میرفت
پیشونی هاشون رو بهم چسبوندن و نفس های سنگینشون رو به بیرون فرستادن
هردو با عشق و گونه های قرمز بهم دیگه خیره شدن
_گوکی،تو همین الان باید بری وگرنه دیرت میشه
جونگکوک هومی کشید و بوسه ای روی پیشونی تهیونگ کاشت
_تاحالا اینجوری باهام خدافظی نکرده بودی
جونگکوک گفت و تهیونگ با فهمیدن منظورش لبخندی زد
جونگکوک رو بغل کرد و بهش یاداوری کرد که ناهارش رو بخوره و با احتیاط رانندگی کنه
جونگکوک همین رو میخواست با خوشحالی خندید و محکم بغلش کرد
حالا میتونست انجامش بده چون یکی بود که حمایتش کنه و بهش ایمان داشته باشه
سرش رو توی گردن تهیونگ فرو برد و عطر طبیعش رو نفس کشید باعش شد تهیونگ بخاطر این حس خوب مور مورش بشه
چشم هاش رو بست و موهای جونگکوک رو نوازش کرد حسی که لب های جونگکوک گردنش رو لمس میکنه رو دوست داشت
بعد از چند ثانیه از هم جدا شدن چون محض رضای خدا جونگکوک دیرش شده بود با عجله گونه اش رو بوسید و براش دست تکون داد و داخل خونه رفت

«تبریک میگم اقای جئون خوشحال میشیم اگه باهاتون همکاری کنیم»
جونگکوک پروژه رو عالی و تاثیر گذار ارائه داده بود
ازشون تشکر کرد و دست هاشونو بین دستش فشرد و لبخند زد
به شرکت رفت و همکار هاش بهش تبریک گفتن و مرد به تکون دادن سرش اکتفا کرد
با دو خودش رو به اتاق کارش رسوند و گوشیشو از جیبش بیرون کشید تا خبر موفقیتش رو به همسرش با کسی که حمایتش کرده برسونه
اول با خودش فکر کرد باید به خونه بره و سوپرایزش کنه اما بعد فهمید ک تحمل همچین کاری رو نداره باید هرچه زودتر بهش میگفت
_سلام
_ته،من تونستمممممممم
_معامله کننده باهام قرارداد بست،خیلی تحت تاثیر پروژم قرار گرفته بود ،اون گفت خیلی خوشحاله چون قراره بامن همکاری کنه
جونگکوک با فریاد گفت،واقعا خوشحال بود بلاخره سخت کوشی هاش جواب داده بودن
_تبریک میگم گوکییی،دیدی؟بهت گفتم تو بهترینتو انجام میدی تو خیلی ادم سخت کوشی هستی،خیلی خوشحالم بانی
تهیونگ هم متقابلا فریاد زد اندازه جونگکوک خوشحال بود ولی متوجه نشد که یه اسم مستعار دیگه به جونگکوک داده
جونگکوک لبخند زد
_فقط بخاطر تو بود،اگه تو منو اروم نمیکردی گند میزدم چون خیلی مظطرب بودم
_نه گوکی همش بخاطر تلاش خودت بوده،تو لیاقتشو داشتی من فقط یکمی بهت کمک کردم،چیز زیادی نبود حقیقتا
_دلم برات تنگ شده کاش اینجا بودی محکم بغلت میکردم
جونگکوک گفت و هردو خجالت کشیدن
_پس فقط زود بیا خونه،منم دلتنگتم غذای مخصوصی درست کردم ،از بابام یاد گرفتم مطمعنم که عاشقش میشی
_هرچیزی که تو درست کنی رو دوست دارم
و تپش قلب تهیونگ با شنیدن این جمله بالا رفت
_منتظرتم بانی،فعلا
_به هرحال از اسم جدیدم خوشم اومد فعلا
هردو تو خندیدن و جونگکوک سریع دفتر کارش رو مرتب کرد و به سمت اسانسور رفت تا هرچه زودتر به خونه بره و همسر زیباش رو ببینه
.
.
سه ماه گذشته بود و خیلی چیز ها بینشون تغییر کرده بود،حالا اون ها به عنوان یک زوج خوشبخت زندگی میکردن اینجوری نبود ک قبلا نبوده باشن ولی الان بیشتر بود
اون ها مسائل روزمرشون رو باهم به اشتراک میذاشتن،روزی که جونگکوک معامله کرده بود..تغییر از اونجا شروع شده بود
معمولا همو میبوسیدن و وقتی که کار به جاهای باریک میرسید جونگکوک عقب میکشید،اون فکر میکرد هیچ کدوم امادگی شو ندارن،نمیدونست تهیونگ چقدر میخوادش،تهیونگ هینت های زیادی بابت این قضیه بهش داده بود اما همسرش خنگ تر از این حرفا بود،البته تو اینجور مسائل!
میدونست که جونگکوک هم این و میخواد میتونست از چشم هاش حتی از رفتار هاش بفهمه!
میدونست که خیلی خودش رو کنترل میکنه....ولی همسر احمقش...فکر میکرد تهیونگ هنوز برای قدم بعدی اماده نیست
_سرزنشش نمیکرد،بانی اون تجربه چنین چیز هایی رو نداشت پس طبیعی بود ولی تهیونگ اونجا بود تا کاری کنه که متوجه شه
پیرهن مردونه جونگکوک که قبلا باهاش شرکت رفته بود رو برداشت و تنش کرد، عطر تنش رو‌ نفس کشید
جلوی ایینه قدی اتاقشون رفت و خودش رو در اغوش گرفت تهیونگ عاشق عطر تن مردش بود.
دلش میخواست جونگکوک لمسش کنه،میخواست جوری ببوستش که انگار فردایی وجود نداره
میخواست همه جاشو لمس کنه و کل بدنش رو غرق در بوسه کنه
نمیتونست بیشتر از این صبرکنه امشب کاری میکرد که جونگکوک دیوونه بشه،دقیقا همین امشب!
امشب برای همسرش،بانیش،گوکیش بهشت رو به تختشون میاورد





و من چقدر شرمنده ام که این پارت انقدر کمه(:
ولی پارت بعدی اسمات داریم نگران نباشید😂
از این به بعد سر تایم اپ میکنم واقعا متاسفم گایز بابت این دو سه هفته تاخیرم
امیدوارم این پارت و دوست داشته باشید💜

[KV ONESHOT]Where stories live. Discover now