جین و جیمین پیش تهیونگ موندن
تا اخرین شب مجردیشو باهم خوش بگذرونن همچنین برای مراسم کمکش کنن،به هرحال بزرگترین روز زندگیش بود...
تهیونگ ذهنش مشغول بود، موبایلش رو برداشت وبا جونگکوکی که دست کمی از خودش نداشت و نخوابیده بود چت کرد
هردو هیجان زده ومظطرب بودن،جونگکوک بیش از حد خوشحال بود چون بلاخره از اون خونه لعنتی ای که فقط خاطره بد براش رقم زده بودن بیرون میومد
برای ساختن خاطره های خوب با تهیونگ هیجان داشت،اونا تو این یک ماه اخیر خیلی بهم نزدیک تر شده بودن و همه مسائل روزمره شونو باهم به اشتراک میذاشتن
روزی نبود که باهم صحبت نکنن خب اونا دیگه الان خیلی باهم راحت بودن...صبح شده بود. هردو با نیش باز از خواب بلند شدن
برای اولین بار بود که جونگکوک با الارمش از خواب بیدار میشد
خانواده هردو به محل مراسم رسیده بودن،اما جونگکوک و تهیونگ هنوز همو ندیده بودن،چون تهیونگ برای جونگکوک ی سوپرایز داشت
موهاشو رنگ کرده بود...
میخواست سوپرایزش کنه و ریکشنشو ببینه
همه اماده بودند،جونگکوک در حضور کشیش بود و استرس داشت
ناخوناشو میجویید و خبر نداشت که تهیونگ قراره چه بلایی سرش بیاره...
در سالن باز شد و تهیونگ با پدرش سمت چپ و مادرش که سمت راستش قرار داشت وارد شدند
جونگکوک با دیدن تهیونگ نفسش برای چند لحضه برید،اون همینجوریش هم زیبا بود ولی الان با این لباس ها و موهای بلوند؟
واقعا خیره کننده بود
به چشم های هم دیگه نگاه کردن و بعد با خجالت سرشون رو پایین انداختن
اقای کیم دست پسرش رو به دست جونگکوک داد جونگکوک تعظیم کوتاهی کرد و رو به روی تهیونگ ایستاد
کشیش خطبه رو اغاز کرد
هردو مرد بدون هیچ حرفی بهم خیره شدند
قلبشون با سرعت به سینشون میکوبید
وطوری زیبایی هم دیگر رو تحسین میکردن که انگار جادو شدن
اگه کسی تو اون لحضه اون هارو میدید میگفت این یه ازدواج از پیش تایین شده نیست بلکه ازدواج با عشقه
حالا باید حرف های کشیش رو تکرار میکردن
_من جئون جونگکوک شما ،کیم تهیونگ رو همسر قانونی خودم میدونم،قول میدم تا لحضه مرگم دوست داشته باشم،بپرستمت و بهت احترام بذارم...
تهیونگ لبخند زد و متقابلا حرف های کشیش رو تکرار کرد
_من کیم تهیونگ،شما جئون جونگکوک رو همسر قانونی خودم میدونم،قول میدم تا لحضه مرگم دوست داشته باشم،بپرستمت و بهت احترام بذارم..
هردو لبخند زدند و ساقدوش هاشون جین و نامجون حلقه های ازدواج رو بهشون دادن
جونگکوک دست تهیونگ رو گرفت
_قسم میخورم که همسر خوبی باشم,و باهات صادق باشم ،قسم میخورم تا حد توانم خوشحالت کنم
بعد حلقه رو داخل انگشت حلقه تهیونگ انداخت
و همه حضار داخل سالن دست زدن
_قسم میخورم که دوست داشته باشم و بهت احترام بذارم،هروقت که بهم نیاز داشته باشی کنارت باشم و حمایتت کنم و راه درست رو بهت نشون بدم
جونگکوک لبخند زد وقتی که تهیونگ حلقه رو دستش کرد
کشیش اون هارو به عنوان همسر اعلام کرد
و به جونگکوک گفت که همسرش رو ببوسه
جونگکوک لبخند خجالتی ای زد یکی از دست هاشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و دست دیگه اش رو روی گونش گذاشت کمی سرشو کج کرد و لباشُ رو لبای تهیونگ کوبید هردو با حجوم احساسات به کل بدنشون چشم هاشون رو بستن
لب هاشون رو حرکت دادن ،اولین بوسه اشون بود
و این تازه شروعش بود....
جونگکوک بوسه رو قطع کرد و قطره اشکی که روی گونه ی تهیونگ ریخته بود رو با نوک انگشت شصتش پاک کرد
همسر...چقد این کلمه زیبا بود...دیگه تهیونگرو داشت برای همیشه
خانواده اشون بهشون تبریک گفتن و شریک های پدر هاشون که به عروسی دعوت شده بودن براشون ارزوی خوشبختی کردند
تهیونگ بعد از صحبت کردت با خانواده اش پیش جونگکوک رفت،اون داشت با شریک های کاریشون صحبت میکرد
دستش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و رو به اون ها لبخندی زد
_سلام اقایون امیدوارم که لذت برده باشید
اگه مشکلی نیست میتونم همسرمو برای مدتی قرض بگیرم؟
اونا ها خندیند و سرشون رو تکون دادن و تهیونگ جونگکوکرو همراه خودش کشید
_انقد با پیرمرد ها حرف نزن،از تایمت با دوست هات لذت ببر
تهیونگ گفت و جونگکوک با لبخند سرش رو تکون داد حق با اون بود
_بیا دوستامو بهت نشون بدم دهنمو سرویس کردن از وقتی که باهات اشنا شدم،بعدش تو دوستای خودت رو بهم نشون بده
جونگکوک سرش روتکون داد
_باشه
جیمینا...جین هیونگ بیاین اینم همسرم
پروانه های توی شکم جونگکوک به پرواز دراومدن وقتی که تهیونگ اون رو به عنوان همسرش معرفی کرد
_به به چه سعادتی بلاخره جونگکوک نادر رو ما
دیدیم
جین گفت و جیمین ادامه داد
_جدا اون هیچوقت از حرف زدن راجب تو خسته نمیشد چطوری بگم یعنی خفه نمیشد
کافی بود ما بگیم عه این فلان چیز این شکلیه تهیونگ کاملا بی ربط و خودکار شروع میکرد راجب تو صحبت کردن میگفت جونگکوک اینجوری جونگکوک اونجوری و کلی چرررت و پرت
جونگکوک خندید و تهیونگ به دوستایی که لوش داده بودن چشم غره رفت
_امیدوارم که حرفای خوبی راجبم زده باشه
جونگکوک با شوخی گفت و جین جوابش رو داد
_اوه،لطفاااا اون نمیذاشت چیز بدی راجبت بگیم،همچین گارد میگرفت و ازت دفاع میکرد که بیا و ببین
جونگکوک نیشخندی زد و به تهیونگ نگاه کرد
_فک کنم وقتشه که هردوتون خفه شید!
تهیونگ درحالی که دندوناشُ با حرص رو هم میسابید گفت
خجالت کشیده بود اما اون نامردا داشتن بهش میخندیدن
_هی مرد،تبریک میگم
نامجون یونگی و هوسوک بهشون ملحق شدن و خودشون رو معرفی کردن و بعد مشغول صحبت کردن باهم شدن
کمی بعد دو داماد رو به مرکز سالن فرستادن تا باهم برقصن،موزیک اروم و دلنشینی پلی کردن
تو سیاه چاله عمیق چشم های هم دگه غرق شده بودن و تلاشی برای نجات دادن خودشون نمیکردن
حتی لازم نبود حرفی بزنن چون چشم هاشون همه چیز رو لو میداد...
.
.
هردو از خانوادشون خداحافظی کردن،مخصوصا تهیونگ که پدر مادرش احساسی شده بودن باورشون نمیشد که پسرشون ازدواج کرده و دیگه پیششون زندگی نمیکنه،تهیونگ قول داد که زیاد به دیدنشون میره،خودش هم از بابت این قضیه ناراحت بود
به خونه ای که والدیشون بهشون هدیه داده بودن رسیدن حقیقتا انتظار همچین چیزیو نداشتن تو ی کلمه میشد توصیفش کرد فوقالعاده!
از ماشین پیاده شدن و جونگکوک ماشین رو توی پارکینک پارک کرد و داخل خونه شد
اتاق پذیرایی به در باغ متصل بود، و اشپزخونه طرف پله بود
به طبقه بالا رفتن تا اتاق خوابشون روچک کنن
که متوجه تراس داخل اتاقشون هم شدن،عالی بود،هردو راضی بودن
تهیونگ عاشق این خونه شده بود به جونگکوک نگاه کرد اون داشت با استرس دستشو پشت گردنش میکشید و لبشو گاز میگرفت
تهیونگ به کارهای همسرش ریز ریز خندید
جونگکوک گیج شده بود و با تعجب به تهیونگ نگاه کرد
_بیا اینجا احمق
تهیونگ دست هاشو باز کرد و پسر رو بغل کرد
جونگکوک هم دست هاشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد
تهیونگ دست هاشو روی گونه جونگکوک گذاشت و لپ هاشو کشید
_وقتی که استرس داری خیلی کیوت میشی
تهیونگ گفت و شروع کرد به قهقه زدن جونگکوک یه تای ابروشو بالا انداخت و نیشخندی زد
_توعم خیلی خوشگل میشی وقتی خجالت میکشی
جونگکوک خندید وقتی که گونه های تهیونگ قرمز شدن
تهیونگ سرشو توی گردن جونگکوک قایم کرد
_باید لباسمونو عوض کنیم بعد بگیریم بخوابیم
تهیونگ گفت و جونگکوک هومی کشید
_آه ته
جونگکوک گفت و تهیونگ به سمتش برگشت و با حالت گنگی نگاهش کرد
_امروز خیلی خوشگل شده بودی،راستی رنگ موهاتم خیلی بهت میاد،ازش خوشم میاد
جونگکوک با خجالت گفت و سریع وارد سرویس بهداشتی شد
تهیونگ همونجا واستاد و به همسر کیوتش خندید خجالت کشید و لبشو گزید
YOU ARE READING
[KV ONESHOT]
Fanfictionمشخصه دیگه قراره وان شات های کوکوی بنویسم:) هرکیم خواست میتونه از اینا ایده بگیره برای یه فیک کامل🤝🏻💜