بعد از چن دقیقه مدیر روبه من برگشت:خب اقای تهیونگ طبق این ازمون شما در سطح رو به بالایی هستین و بعد از چند ماه اموزشی هم حتی میتونین با کمپانی ماشین سواری قرارداد ببندی و مسابقه بدی
خنده اروومی کرد
و اینکه بخاطر استعداد زیادی که تو ماشین سواری داری نذاشتم جای دیگه ای ازمون بدی و خب خوشحالم ستاره ای جدید مثل یونگی میتونه ماشین و مسابقات رالی رو به کل دنیا نشون بده
خنده مصنوعی کردم
خیلی ممنونم از تعریفاتون جناب مدیر خب من از کی میتونم اموزش ببینم و خب زیر نظر چه استادی هستم
مدیر:خب طبق اموزشایی که باید ببینی فعلا زیر نظر استاد یونگی هستی و خب میتونی بقیه چیزارو دیگه از ایشون بپرسی
یه لحظه وجود یونگی رو اونجا فراموش کرده بودم سرمو برگدوندم نگاهی بهش انداختم همچنان داشت چرت میزد وسعی میکرد چشماشو باز نگه داره بعد چن دقیقه انگار نگاه خیرمو حس کرد گیج سرشو بالا اورد چند دقیقه خیره نگام کرد
از جاش پاشد و رو بهم گفت
خب مدیر تمام توضیحات رو بهتون دادن
سرمو تکون دادم
یونگی:خب خوبه دنبالم بیا
همینجور که به سمت پیست میرفت چند تا برگه رو تو دستش چرخوند و نگاهی بهشون کرد
یهو خشک برگشت سمتم که من شوکه وایسادم نگاش کردم
یه ابروشو بالا انداخت
خب بخاطر برنامه ای که خودمم برای مسابقاتم دارم سرم شلوغه ولی تمرین تو سه روز در هفتس یک جلسه تئوری و بقیش عملیه و حدود یک ساعت و نیم در روز بیشتر نمیتونیم کار کنی
لبخند کجی زدم و برای احترام کمی گردنمو خم کردم
ممنون ...
یونگی چند دقیقه خیره نگام کرد و به زور گردنشو خم کرد و جوابمو داد
ازهمشون خداحافظی کردم از پیست زدم بیرون
از پس فروا اموزشام شروع میشد عالی بود
خیلی ذوق داشتم این اولین باریه که در طول زندگی نفرین شدم انقدر خوشحالم
سریع سوار ماشین شدمو خودمو رسوندم کافه لباسامو پوشیدم و رفتم سر میز مشتریا
.
یک ساعت دیگه مونده بود به تعطیلی کافه و کافه تقریبا خلوت بود
پشت پیش خوان بودم که یهو یکی با یه تیپ اسپورت باحال وارد کافه شد سرمو اوردم بالا و نگاهی به صورتش انداختم
چشمام،گرد شد از تعجب
سریع نشستم پشت پیشخوان اهه لعنتیی یونگی اینجا چیکار میکنه وای نه اون منو اینجا ببینه برام بد میشه هم برای کارم هم برای قرارداد و بعد میخواد بره رو مخم
لعنتی!
سریع از یه گوشه پیشخوان یه ماسک برداشتم و گذاشتم رو صورتم وکلاهمو جوری گذاشتم که کل موهامو بپوشونه
خیلی ریز و نامحسوس از پشت پیشخوان اومدم بیرون
هوف خوب شد دیگه تشخیش نمیده
پشت یه میز نشسته بود انگار منتظر کسی بود
خوب شد کافه خلوت بود وگرنه دخترا میریختن سرش
دوباره زنگ بالای در صداش دراومد اندفعه یه پسر تقریبا هم هیکل یونگی شاید لاغر تر وارد شد یه تیپ ساده اسپرت و بانمکی داشت خیلی خوش خنده و با نیش باز وارد کافه شد و یه راست رفت پشت سر یونگی و با دستاش زد رو شونه های یونگی
صدای یونگی بالا رف:یااا هوسوک ترسوندیممم من خستمه این ناحقیه
و اون رفیقش که حالا فهمیدم اسمش هوسوکه نشست روبه روی یونگی
هوسوک:طبق معمول همیشه خوابالویی و درحال غر زدنی پسر
خب بیخیال این بحث خیلی وقت بود ندیده بودمت
یونگی:درگیر کارای مسابقم خودت که میدونی
هوسوک با شورو هیجان گفت:بعد مدت ها برگشتم کره دوس دارم بیشتر بیام سراغت
دستشو دراز کرد سمت موهای یونگی و موهاشو بهم ریخت
یونگی با غر غر و یه قبافه شبیه ودف موهاشو نگاه کرد
یونگی:هوسوک..ما از این کافه که میریم بیرون برات دارم
هوسوک قهقه ای زد:حالا بزار یه چی بخوریم
انقد خسته بودم و همینجوری غرق گوش کردن به صحبتاشون بودم فهمیدم جسی همکارم رفت و سفارشاشونو گرفته
عالی شد منو نبینه به نعفمه
بعد چن دقیقه صحبت یونگی با هوسوک از کافه زد بیرون
به پیشخوان تکیه دادمو نفس عمیقی کشیدم
-هوفف خطر از بیخ گوشم رد شد
شیفت کاریم تموم شد سوار ماشین شدمو خودمو سریع رسوندم خونه
خسته وارد خونه شدم برای اینکه یادم نره اول از همه رفتم تو اشپزخونه و قرصای اعصابمو خوردم و بعد عوض کردن لباسام رو تخت دراز کشیدم به سه نکشید که خوابم برداه لعنتی امروز شیفت صبح بودم از تخت رفتم و پایین و بدنمو کش و قوس دادم هوای پاییزی بود و داشت بارون میومد چشمام برقی زد
تصمیم گرفتم که امروز رو پای پیاده برم خیلی هوای خوبی بود برای قدم زدن
موهامو مرتب کردم
کت چرم مشکیمو روی پیرهن سفیدم با کلاه زمستونی مشکیمو پوشیدم
شلوار کتون پوشیدم
چتر مشکیمو از کنار در برداشتم و راه افتادم سمت کافه
وسط راه بودم که باد خیلی وحشتناکی اومد اونقدر شدید بود که پام نزدیک بود لیز بخوره متاسفانه چتر تو دستم دووم نیوردو شکست و باد بردش
کف دستمو کوبوندم به پیشونیم
ای پسره احمق مجبور بودی پایه پیاده بیای چرا فاز پیاده روی گرفته بودت احمق احمق
همینجور داشتم غر میزدم که یه ماشین کنارم ترمز زد....
یونگی*
توراه خونه هوسوک بودم که دیدم یه باد شدیدی اومد و چتر یه پسرو باد شکوند اول اهمیتی ندادم ولی وقتی چهرشو دیدم فهمیدم تهیونگه که داره با خودش حرف میزنه و غرغر میکنه
لبخند کجی زدم
پسری بود که تو ظاهر خودشو جدی نشون میداد ولی مشخص بود ادم کیوت و فانیه
ادم بدجنسی نبودم
با ماشبن کنارش ترمز زدم
شیشه ماشینو کشیدم پایین
دیدم اهمیتی نمیده هوفف
هیی تهیونگ
یه لحظه باشنیدن صدام تعجب کردو شوکه برگشت سمتم
لبخند مستطیلی باحالی که ازشدت سرما هم بود بهم زد
_سوار شو جایی میخوای میرسونمت
"اه نه اقای یونگی وقتتونو تلف نمیکنم
لبخند کوچیکی میزنم : نه مشکلی نیست خب اینجا یخ کردی پسر سوار شو میرسونمت
اولش دو دل بود ولی دید باد داره شدیدتر میشه بی وقفه مثل یه گربه(گربه چه عرض کنم ببر) پرید داخل ماشین
"واقعا ببخشید که راهتون دور شد اقای مین یونگی
لبخند کجی میزنم:وقت برای جبران زیاده اها و اینکه من یونگی هستم نیاز به الفاظ خیلی رسمی نیست پسر
تهیونگ لبخندی میزنه ولی انگار دودل بود:باشه یونگی
لبمو بیشتر کش میارم :خوبه
(ووت و کامنت فراموش نشه لاولیا😄)
YOU ARE READING
love in speed
Romanceژنر:رومنس_مسابقه ای جاده برای منه و من برای این زندگی میکنم ... یعنی دلیل دیگه ای هم برای زندگیم هست؟ یعنی دلیل دیگه ای هم پیدا میکنم؟ جاده زندگیم رو دارم مستقیم میرم.... شاید کسی منتظرم باشه...