چشماشو دور و اطراف ميگردوند
احساس ناامني ميكرد!
فقط اب بود !
همين طور سردرگردون اطراف و ميديد كه ناگهان جسمي افتاد درون اب!
اون مرد اصلا تلاش نميكرد تا بره بيرون!
همين طور داشت بيشتر و بيشتر تو اب فرو ميرفت!
نفس هوسوك تنگ شد!
شنا كرد و خودش و بالا كشيد ، سمت اون مرد رفت!
چشماش بسته بود و زخمي رو صورتش داشت!
با يك دستش زير بازوشو گرفت و با دست ديگش محكم البوم و نگه داشت و با پاهاش به طرف بالا شنا كرد!
مرد وقتي حس كرد كسي بازوشو گرفته چشماشو باز كرد!
نيمرخ فرد نااشنايي رو ميديد!
شروع كرد دست و پا زدن!
سعي ميكرد خودش و از هوسوك دور كنه!
هوسوك با تعجب به مرد نگاه ميكرد!
ديوونه شده بود؟!
هوسوك داشت نجاتش ميداد ولي اين مرد داشت تقلا ميكرد!
هوسوك با زور بيشتر به مرد چسبيد و تند تر پاهاش و تكون ميداد!
هر دو روي سطح اب رسيدن و هوسوك ،مرد و كشيد لب ساحل!
هر دوشون روي شن ها دراز كشيدن و شروع كردن سرفه كردن!هوسوك در حالي كه نفس نفس ميزد نيم خيز شد و به صورت به مرد خيره شد!
موهاي طلائي بلندش رو شونه هاش رها شده بودن!
بيحس به اسمون بالا سرش خيره بود!
انگار نه انگار داشت ميمرد !
هوسوك:
_ديوونه شدي؟!!!
تو داشتي ميمردي!
من داشتم نجاتت ميدادم ولي تو تو اب بهم حمله كردي؟
واقعا عقل تو سرت داري؟
مرد با صداي داد هوسوك طرفش برگشت و به چشماش خيره شد!
هوسوك وقتي نگاه مرد رو تو چشماش ديد ساكت شد!
نگاهش درداور بود
هيچ حس زندگي داخلش پيدا نميشد!
خالي خالي بود!
مرد با صداي بمش شروع به صحبت كرد:
_مگه من ازت خواستم كه كمكم كني؟
تو مثل فضولا پريدي سمت من و به زور كشوندي بالا !
هوسوك ناباور با چشماي گشاد شده از تعجب گفت:
_تو هه تو الان داري جدي صحبت ميكني!
هر دو بهم خيره بودن
يكي با عصبانيت و بهت و ديگري با بيحسي مطلق!_عاليجنااااااابببببببببب !!!!!!
هوسوك سمت صدا برگشت!
داشت خواب ميديد؟!
چند تا سرباز با لباس هاي ارتشي ولي همراه با اسب داشتن سمتشون ميومدن!
شخصي كه داد زد با لباس هاي عجيب تر مثل سريال هاي عجيب تاريخي اروپايي از اسبش پايين پريد!
لباسش زرد و بالاي زانوش بود ، با شلوار مشكي!
هوسوك زمزمه كنان گفت:
_نكنه دارند فيلم بازي ميكنند؟
و به اطراف خيره شد!
نه كارگرداني ديد و نه تيم فيلم برداري!
_عاليجناااااب !
صدا نزديك تر بود!
فرد لباس زرد عجيب غريب با چهار دست و پا خودش و انداخت نزديك ادم مو طلائي !
و اون سربازا از اسب پايين اومدن!
شخصي كه كت و شلوار مشكي بر تن داشت با نگراني زياد خودشو به اون ها رسوند!
مردي كه خودش رو رو شن ها ولو كرد بود و حالت تعظيم بود گفت:
_عاليجناب اين ديگه زياده رويه !
اين بار چندمه؟
تا كي ميخواين سعي كنيد خودتون و بكشيد!
اگه مردم و سياست مندا بفهمند!
اوه خداي من حتي فكر كردنشم ديوونه كنندس!
هوسوك با دهان باز داشت به مكالمشون گوش ميكرد!
جدا كه اين ادم عقل نداشت!
اون پادشاه بود و سعي داشت خودشو بكشه؟
اون قطعا رواني بود!
ولي صبر كن ببينم!
اينجا كجاست؟!
ناگهان چيز تيزي رو زير گلوش حس كرد!
نگاهش و بالا اورد و با فرد مشكي پوش چشم تو چشم شد!
_نكنه تو ميخواستي به عاليجناب صدمه اي بزني؟
هوسوك به كلمه واقعي لال شده بود !
با چشماي درشت شده داشت نگاهش ميكرد!
هوسوك با تعمل گفت:
_اين مسخره بازيا چيه؟!
نكنه داريد فيلم ميسازيد؟!
من جز بازيگرا نيستم بهترهه شمشيرتو بكشي كنار!
و دستشو رو شمشير گذاشت و حل داد به سمت راست كه دستش رو بريد!
سريع دستش و عقب كشيد و حالا با ترس بهشون خيره شد!
_نه !
در واقع اون احمق من و از تو اب نجات داد!
مرد مو طلائي كه فهميده بود پادشاه بود ، در حالي كه از رو شن ها بلند ميشد گفت!
مرد مشكي پوش سريع شمشير رو عقب كشيد و سمت عاليجناب رفت!
_عاليجناب ، نميخوام بهتون بي احترامي كنم ولي اين ديگه زيادي نيست؟
شما چتون شده؟!
عاليجناب با بي حسي تمام گفت:
_هر وقت اون برگرده منم حالم خوب ميشه!
و سمت اسب ها به راه افتاد!!!!!
هوسوك فقط نگاه ميكرد!
يهو صداي داد همون فرد لباس زرد عجيب غريب رو شنيد!
سمتش برگشت و ديد داره البوم رو نگاه ميكنه!
با عصبانيت سمتش رفت و البوم و از دستش كشيد!
_هي تو حق نداري بدون اجازه من دست به البوم خانوادگيم بزني و داخلشو ببيني!
ولي اون مرد فقط با لرزش گفت:
مَ مَ ...ملكهههه!
هوسوك گيج شده به اون مرد نگاه ميكرد كه يهو البوم از دستش كشيده شد!
عاليجناب حالا با اخم و كمي عصبانيت البوم و باز كرد و به عكس خانوادگي هوسوك وقتي كه خواهرش فارغ التحصيل شده بود از دبيرستان نگاه كرد!
YOU ARE READING
Evanescence
Fanfictionارزويي كه شايد هيچ وقت فكر نميكردي به حقيقت تبديل بشه؟! وقتي هوسوك تنها ارزويي كه داره زنده بمونه و بتونه زندگي كنه ، گربه سياهي پيدا ميشه كه زندگيشو زير و رو ميكنه!