Part6

262 65 16
                                    


_اين چه موجود فاكيههههه؟!
هوسوك بود كه با داد از جاش بلند شد و با دست تهيونگ و جانگ كوك و نشون داد!
_لعنت بهت جانگ كوك مگه نگفتم وقتي مياي حواست و جمع كن كسي نفهمه!
تهيونگ در حالي كه زير دست جانگ كوك ميزد از بغلش بيرون اومد گفت!
جانگ كوك با حرص صورتش و چنگ زد و سعي كرد نفس عميقي بكشه!
_گوش كن هوسوك.....
_نه! تو گوش كن!
من وسط زندگي جهنمم بودم !
از عذا خواهرم اومدم و بيرون و يهو ديدم چي؟!
يه مشت طلبكار غول مانند دنبالمن !
تا جون داشتم دوويدم و اخرش تو يه كوچه مزخرف گير افتادم و يهو اين گربه با اون چشماي عجيبش پيدا شد!
و من الان اينجام!
و اون گربه الان ادمه!
زود بهم بگو من كدوم جهنميم ؟!
_خب....
ببين سعي كن اروم باشي!
بهت ميگم چرا اينجايي فقط اروم باش!
_ميشنوم!
جانگ كوك رو برگردوند كه چشمش به گردن هوسوك افتاد!
_ته، گردنشو!
تهيونگ نگاهي به گردن هوسوك كرد و گفت:
_پس ،پيشبيني درست بوده!
_ميتونيد طوري حرف بزنيد كه منم بفهمم!
_چه اتفاقي براي گردنت افتاده؟!
هوسوك با ياد اوري چند دقيقه پيش چشماشو چرخوند و گفت:
_اين عاليجناب شما چند تا تختش كمه!
يهو ديوونه شد و گفت من مال اونم و شاهرگم تير كشيد، بعدشم اين عكس عجيب غريب رو گردنم ظاهر شد!
تهيونگ در حالي كه لبخند به لب داشت اروم سمت هوسوك حركت كرد و رو به روش ايستاد!
دستشو روي شونه هوسوك گذاشت و گفت:
_هوسوك ،تو تنها كسي هستي كه ميتونه ما رو نجات بده!
_چي؟!






_هوف اروم باش هوسوك اروم باش تو ميتوني پسر تو ميتوني فقط حرف احمقانه نزن فقط حرف احمقانه نزن!
و تقه اي به در زد!
وقتي صدايي نشنيد درباره در زد!
_جهنم!
در و اروم باز كرد و وارد اتاق شد!
پس كجاست؟!
در اتاق سمت چپ باز شد و پادشاه با بدن نيمه برهنه وارد اتاق شد!
هوسوك با تعجب به هيكل پادشاه خيره بود!
يونگي وقتي سنگيني نگاهي رو حس كرد سمت هوسوك برگشت و با هم چشم تو چشم شدن!
_واوووو،اصلا باورم نميشه عجب هيكلي داري !
زير اون همه پارچه حقيقتا انتظارشو نداشتم همچين بدن توپي باشه!
پادشاه يونگي با تعجب به هوسوكي كه با گستاخي بدنشو ديد ميزد و به طرز عجيبي ازش تعريف ميكرد خيره شد!
معذب دستشو جلو بدنش گرفت كه اروم گفت:
_داري چه غلطي ميكني؟!
مثل احمقا جلو يه ادم عجيب كه انگار منحرفه خودتو ميپوشوني؟!
سريع دستشو برداشت و بي توجه به هوسوك سمت اتاقك لباساش رفت!
هوسوك كه انتظار اين بي توجه اي رو داشت سريع سمت همون اتاقك رفت!
پادشاه يونگي دست سمت لباس راحتيش برد كه يهو هوسوك ليوان بزرگ اب ميوه رو جلوش گرفت!
_داري چيكار ميكني؟!
_خب عاليجناب خيلي وقتي تو حمومي گفتم شايد تشنت بشه !
و با چشماش به ابميوه اشاره كرد!
_نكنه توش سم ريخته؟!
اروم پيش خودش گفت!
_هيييي،من قاتل يا رواني نيستم !
بعدم مگه ديوونم؟
تويي كه جاودانه اي رو بخوام مسموم كنم؟
تهش زنده ميموني و من به فاك ميرم!
يونگي چشم غره اي بهش رفت و داد زد :
_فعلا برو بيرون ميخوام لباس عوض كنم!
هوسوك شونه اي بالا انداخت و از اتاقك خارج شد!
_باشههه من منتظرم!
_نكنه طلسمي كه روش زدم اشتباهي بوده و ديوونه شده؟!
يونگي اروم زمزمه كرد و لباساشو پوشيد!

پادشاه يونگي سريع وارد اتاق جلسه شد و در و قفل كرد!
فرمانده جئون به احترامش ايستاد و سر خم كرد !
پادشاه سريع روي صندلي نشست و محكم دستشو يه سرش گرفت!
فرمانده نگران سر خم كرد و گفت:
_اتفاقي افتاده عاليجناب؟!
بنظر مضطرب ميايد ؟!
يونگي با عجز به فرمانده خيره شد و اروم گفت:
_من و از دست اون پسر ديوونه نجاتم بده!
فرمانده با چشماي درشت شده مثل پادشاه اروم زمزمه كرد :
_كي عاليجناب؟!
همون موقع دستگيره در بالا و پايين شد و صداي هوسوك اومد!
_عاليجنااااااب اينجايي ؟!
چرا اين در قفله؟!
پادشاه يونگي با ترس از جاش بلند و دست فرمانده رو گرفت و انگشتشو روي بينيش گذاشت !


-.-.-.-،—،-،-،،-،-،-،-،-،،-،.-.-.-.-.-.-.-

ممكنه اديت بزنمش تا فردا و ادامه داشته باشه!
بستگي به تعداد وت و نظراتي كه ميگيرم داره🤷🏻‍♀️
و يه تشكر ويژه از ريدراي عزيزم كه نظر و وت ميدن🥰
بخاطر شماها منظم اپ ميكنم !
اخر هفته خوبي داشته باشيد❤️

EvanescenceWhere stories live. Discover now