Part7

224 62 19
                                    

فرمانده جئون با چشماي گرد شده به عاليجناب خيره بود
پادشاه اروم زمزمه كرد و گفت:
_بهش بگو اينجا نيستم!
فرمانده با گيجي گفت:
_عاليجناب اينجا نيست،بهتره برگردي!
هوسوك دست از ضربه زدن به در برداشت و گفت:
_عجيبه ديدم اين سمتي اومد
شونه اي بالا انداخت و گفت:
_خيلي خوب من رفتم!
و دور شد
پادشاه وقتي مطمعن شد كه هوسوك رفته از موقعيتش خارج شد و تكيشو از رو فرمانده برداشت و صداشو صاف كرد
وقتي نگاه عجيب فرمانده رو ديد چشم غره اي رفت و فرمانده نگاه خيرشو برداشت و گفت:
_عاليجناب متاسفم كه اين سوال و ميپرسم اما اون پسر هوسوك شما رو اذيت ميكنه؟
يونگي ميخواست با تمام وجودش داد بزنه بگه اره اون پسر يه روانيه كه مثل استاكرها دنبالش افتاده و همه جا بهش چسبيده
اما فقط چشماش و چرخوند با صداي بم گفت:
_تو اين كره خاكي هيچ كس جرات اين كار و نداره چه برسه به يه ادم عجيب غريب!
فرمانده سر خم كرد ولي با سوال پادشاه جرات بلند كردن سرشو نداشت:
_يادم رفته بود ازت بپرسم، نتيجه ازمايش هوسوك چي شد؟
فرمانده كمي مكث كرد و از جيب كتش برگه نتايج و به سمت پادشاه گرفت!
پادشاه برگه رو گرفت و باز كرد
با چشماي ريز شده به جواب نگاه كرد

هوسوك همين طور كه بي هدف تو قصر قدم ميزد دختر كوچولو بامزه اي ديد كه گوشاي عجيبي داشت
دختر كوچولو شيشه هاي عجيبي دستش داشت و سمت اتاق انتهاي سالن ميرفت
هوسوك كنجكاو پشت سرش رفت و از لاي در به اتاق خيره شد
اتاق انواع و اقسام معجون هاي رنگا رنگ بود و پر از دختراي كوچولو!
هوسوك بيشتر خم شد كه با صداي سرفه پشت سرش هول شده تو اتاق افتاد
همه دست از كار كشيدن و به هوسوك خيره شدن
هوسوك با لپ هاي سرخ شده سريع بلند شد و تعظيم كرد:
_ببخشيد كه مزاحم كارتون شدم و خواست سريع از اونجا خارج شه كه پري ديد كه جلو در ايستاده!
چشم تو چشم پري چشم ابي شد
پري با صداي لطيف گفت:
_تو بودي كه پادشاه و نجات دادي؟
هوسوك ميترسيد راستشو بگه
اگه اينا هم مثل فرمانده جئون ديونه باشن و بخوان بكشنش چي؟
دهن باز كرد تا حرفي بزنه ولي وقتي چشماي ملتسمشو ديد اروم گفت:
_بله!
چند ثانيه سكوت شد تا اينكه همه سمتش حجوم بردن و يكي از همون دختر كوچولو ها دستش و گرفت و سمت راست كشيد و گفت:
_تو دليل زنده بودن مايي خواهش ميكنم راحت باش!
هوسوك و روي صندلي نشوندن و يكي گفت:
_نوشيدني سامول ميخواي؟
هوسوك گيج شده گفت:
_چي ؟!
دختر كوچولو وقتي گيجي هوسوك و ديد گفت:
_اين يكي از بهترين نوشيدني هاي شهر كوتوله هاست
ميخوام براي قدرداني ازت برات سِروِش كنم!
هوسوك كه كلمه كوتوله رو شنيده بود پنيك كرده بود فقط سر تكون داد
دختر كوتوله سمت اون شيشه ها رفت و مدتي بعد با نوشيدني قرمز رنگي سمتش اومد
هوسوك نوشيدني رو گرفت و اول بو كرد
هيچ بويي حس نكرد
وقتي نگاه منتظر كوتوله ها رو ديد
با لبخند معذبي نوشيدني رو خورد
_يك لحظه صبر كن ..... اين طعم بهشت ميده!
هوسوك با چشماي ذوق زده و ستاره باروني گفت كه باعث لبخند و شادي بين كوتوله ها شد!

EvanescenceWhere stories live. Discover now