مثل ادم هاي خل و چل به قصر رو به روش خيره بود و ميخنديد!
سرشو بالا و پايين ميكرد و تو باغ خشك شده و بي روح قدم ميزد و بي دليل ميخنديد!
_اره هوسوك تو ديونه اي اره چند تا تخت كمه!
ادم كه انقدر احمق نيست قسم بخوره و ندونه چيه!
اينجاي حرفش كه رسيد ايستاد و گفت:
_نه تو حق داشتي اگه اون قسم و نميخوردي كه الان سرت رو تنت نبود!
عيب نداره ،اره عيب نداره مهم نيست مگه چقدر سخته روح يه ادم و بهش برگردوني ها؟!
يهو اشك تو چشماش جمع شد و روي دو زانوش فرود اومد و موهاشو كشيد و بهم ريخت :
_بدبخت شدم من ميميرم !!
چند ثانيه تو سكوت گذشت كه صداي خش خش اومد!
سريع سرش و بالا اورد و به اون باغ كه شبيه قبرستون بود نگاه كرد!
گربه سياه چشم ابي!!!!
هوسوك با شك چشماش و ريز كرد و دقيق تر نگاهش كرد!
يهو دهنش باز شد از تعجب ،دست چپشو رو دهنش گذاشت و با دست راستش به گربه اشاره كرد!
گربه سمت هوسوك برگشت و انگار كه داره مسخرش ميكنه پشتشو كرد و جلو رفت!
هوسوك حرصي داد زد:
_تو ،تو توي حرومي!
و خيز برداشت سمت گربه!
گربه گوشهاش و تيز كرد وقتي صداي پا بهش نزديك شد به انتهاي باغ متروك دوويد!
سر راه هوسوك موانع زيادي بود!
شاخه ها خشك شده رو به رو صورتش بودند و اون گربه لعنتي به خاطر كوچيك بودنش خيلي تند و فرز به جلو ميرفت!
_هي وايستا گربه زبون نفهمممم!
ميگم وايستتااااا!!!!!!
اما گربه بي اهميت به راهش ادامه ميداد!
هوسوك كلافه اما مصمم دنبالش ميكرد !
نميدونست چند دقيقه هست دنبال اون گربه چشم ابي بوده! وقتي به خودش اومد كه يك ديوار بزرگ سفيد رنگ كه حدود ٤متر ميشد جلوشون بود!
هوسوك همين طور كه نفس نفس ميزد دست هاشو به زانوش زد و گفت:
_هووف ،... بلاخره... گيرت انداختم!
گربه سمت چپ و راستش و نگاه كرد و راه فراري پيدا نكرد!
ناچار سمت هوسوك برگشت!
هوسوك كمرشو راست كرد و گفت:
_الان بايد بهت چي بگم؟!
وقتي اين همه موجود عجيب اينجان حتما اگه تو حرف بزني نبايد تعجب كنم نه؟!
گربه اما خاموش ايستاده بود و به هوسوك نگاه ميكرد !
هوسوك وقتي صدايي از گربه نشنيد خيره نگاهش كرد و ناگهان داد زد:
_گربه ، احمق جوري بهم نگاه نكن انگار يه ادم ديوونم!
ميدونم تو باعث شدي پام اينجا برسه !
مسخرس عجيبه غير قابل باوره اما من اينجام ،چرا اينجام؟
گربه فقط نگاهش ميكرد و دستشو اورد بالا!
هوسوك با اميد چشماشو درشت كرد و منتظر هر اتفاقي بود جز اين!
گربه خيلي ريلكس زبونشو در اورد و دستشو ليس زد و ميو كرد!
هوسوك چشماشو محكم بست و فشار داد و داد زد:
_منو مسخرهههههههههه نكن!
و گرنه بد ميبينييييي!
چند دقيقه بعد.....
هوسوك دو زانو نشسته بود و با چشمايي كه ميشد ازشون التماس و خوند به چشم هاي گربه خيره بود!
_لطفا،هووم؟!
بهم يه نشونه اي يه چيزي بده!
من چرا اينجام من ،من مطمعنم اون روزي كه داشتم از دست طلبكارها فرار ميكردم تو رو ديدم!
و وقتي تو رو ديدم تو اون اب خودم و انداختم !
اصلا فكرشم نميكردم همچين جايي بيام!
گربه بعد مكث هوسوك خرمان سمتش حركت كرد و دمش و روي زانوش كشيد!
هوسوك حركتاشو دنبال ميكرد!
گربه سمت نامعلومي حركت كرد!
برگشت و به هوسوك نگاه كرد. و سرش و تكون داد!
هوسوك سريع از رو دوزانو بلند شد و دنبال گربه رفت!
هر چي انتهاي جنگل ميرسيد خوفناك تر و تاريك تر ميشد!
ترسيده خودشو جمع كرد و پا تند كرد تا به گربه برسه!
بعد چند دقيقه دوباره همونجايي بود كه با جانگ كوك اومده بود!
گربه سمت پل رفت!
هوسوك با چشماي گشاد شده داد زد:
_هي ،گربه ديوونه اون طرف نرو !
هي مگه با تو نيستم اگه بري نميتوني برگردي!
اما گربه بي توجه جلو رفت!
هوسوك نزديك پل شد و خواست اولين قدم و بزاره اما ترسيد!
همين طور شاهد دور شدن گربه بود!
دوباره تلاشش و كرد و داد زد:
_اهاي مگه با تو نيستم ،نرو اونجا !!
كلافه دادي زد و دور خودش چرخيد!
_لعنتي من كه چيزي براي از دست دادن ندارم تهش ميرم به جهنم!
و پاشو روي پل گذاشت و حركت كرد به سمت جلو!
هر چي جلو تر ميرفت مه بيشتري دور و اطرافشو احاطه ميكرد!
حس بي تعلقي داشت!
چشماش بي تفاوت اطراف و ميگشت!
حس ميكرد هيچ دغدغه و مشكلي نداره!
همين طور جلو ميرفت كه اينه اي بزرگ و كه بالاش شكسته بود جلوش ظاهر شد!
هيني كشيد و قدمي عقب گذاشت!
عكس سياه و سفيدي روبه روش منعكس شد!
پسر بچه اي با موهاي طلايي كه تا شونش ميرسيد!
عروسك خرسي طوسي دستش بود و با لبخندي بزرگ به هوسوك خيره بود !
هوسوك جلو رفت و با دقت بهش خيره شد!
دستشو جلو برد و اينه رو لمس كرد كه يهو ناپديد شد!
با چشماي درشت شده حركت كرد!
از كنار مه درباره اينه ديگه اي ظاهر شد!
اين دفعه صداي خنده بلندي از كنار اينه اومد!
تو اينه تصوير دختر بچه اي با موهاي بلند و زيبا نقش بست!
با همون پسري كه تو اينه اول ديد ،داشتن خوشحال ميدوويدن !
به صورت دختر دقت كرد و در كمال ناباوري صورت خواهرش و ديد!
_پس ،....پس جدا اون خواهرمه ؟!
اينه تصوير و عوض كرد و لحظات بزرگ شدن دختر و پسر و نشون داد!
انها واقعا عاشق بودن!
از چشماي شيفته پسر به دختر و از گونه هاي سرخ دختر به پسر همه چيز گويا بود!
هر چي پسر به دختر خيره تر ميشد ريشه اي كه تو سينه اش بود محكم تر ميشد و باعث ميشد طبيعت اطرافش شاداب تر بشه!
به ريشه قلب پسر خيره شد!
سينه پسر و شكافته بود و لابه لاي سرخرگ هاي پسر جريان داشت!
تصوير بعد عروسي پسر و دختر بود!
پسر با موهاي بلند و طلايي سمت اينه برگشت و هوسوك چهره پادشاه و ديد!
لبخند زيبايي به لب داشت!
وقتي حلقه ها رو دست هم كردن از درياي كنارشون موج بلندي بلند شد و ماهي هاي دريا بالا پريدن!
انگار اون ها هم از اين جشن خرسند بودن!
نور سبزي از قلب پادشاه بلند شد و شن هاي زير پاشون لرزيدن!
همه چيز زيبا بود كه ناگهان اينه تاريك شد!
هوسوك منتظر موند و از دل تاريكي پادشاه ظاهر شد!
پادشاه در اتاق بزرگ و سلطنتي بود و هديه اي دستش!
زماني كه ربان هديه رو باز كرد چشماش درشت شد و با بهت روي دو پا افتاد!
قلبش كه نور سبز رو بازتاب ميكرد سياه شد!
و همون لحظه جنگل اطراف قصر پادشاه نابود شد!
اينه دوباره سفيد شد و چيزي نشون نداد!
دستشو روش كشيد ولي تغييري نكرد!
كلافه و كنجكاو شده بود!
اولين حسي كه بعد از اون احساس بي تعلقي داشت!
گربه سياه رو جلوش ديد يه فاصله چند قدم!
چشماي گربه ميدرخشيد از بين سياهي صورتش!
هوسوك منتظر بود!
سوالاي زيادي داشت!
كلافه شده بود از بي جوابي!
كنار گربه اينه اي ديگه ظاهر شد!
به نوشته هايي كه داشت روش نقش ميبست نگاه كرد!*جواب همه سوالات تصوير در اينه است *
هوسوك زمزمه كنان خواند و منتظر شد عكسي ظاهر شه اما
چهره خودش فقط منعكس ميشد!
با سردرد بدي از خواب بلند شد و منگ شده روي تخت نرمي كه براي اولين بار تو عمرش خوابيده بود ، نشست!
دور و اطرافش و نگاه كرد و ياد گربه و پل افتاد!
_چي ؟! من رو پل بودم اينجا چيكار ميكنم؟!
از رو تخت بلند شد و سمت در رفت!
محكم دستگيره رو فشار داد و با سر رفت بيرون!
محكم به شخصي برخورد كرد و محكم زيمين خورد!
دردناك سرشو گرفت و داد زد:
_اييييييي ،سرم كدوم ادم ......
سرشو بالا اورد و خواست ادامه بده كه با چشماي يخي پادشاه روبه رو شد!
هر دو بهم نگاه ميكردن !
انگار سعي ميكردن با ارتباط چشمي طرف مقابل رو كنكاش كنند !
پادشاه با صداي بم و سردش گفت:
_تو همون مزاحمي هستي كه نزاشتي برنامم و تموم كنم؟!
هوسوك چشماشو چرخ داد و هوف كلاف كشيد و بلند شد!
_نميدونستم به كسي كه جونت و نجات داده اين طوري ازش تشكر ميكني!
پادشاه لبهاش و كش داد و چاقو تيزي از جيب رداش در اورد!
هوسوك با چشماش حركات پادشاه و دنبال ميكرد كه نفهميد چي شد!
پادشاه با سرعت نور پشت هوسوك رفت و دو دست هوسوك و پيچوند و در يك دست گرفت و با دست ديگه چاقو رو كنار گردنش گذاشت و خودشو محكم به هوسوك چسبوند!
_ با بد كسي در افتادي، هوسوك!:"))
ميدونم خيلي بدقولي كردم و خيلي دير اپ كردم و واقعا متاسفم بابت اين موضوع و اميدوارم من و ببخشيد!
واقعا خيلي درگيرم و نميتونم زياد انلاين باشم و روي داستان تمركز كنم !
پس قولي نميدم كه كي اپ ميكنم!
فكر ميكنم دو يا سه پارت ديگه تمومش ميكنم!
منتظر اتفاق هاي غيرمنتظرش باشيد!
ممنونم كه اين فيك و براي خوندن انتخاب كرديد!
🧡
YOU ARE READING
Evanescence
Fanfictionارزويي كه شايد هيچ وقت فكر نميكردي به حقيقت تبديل بشه؟! وقتي هوسوك تنها ارزويي كه داره زنده بمونه و بتونه زندگي كنه ، گربه سياهي پيدا ميشه كه زندگيشو زير و رو ميكنه!