هوسوك با ذوق به فرمانده جئون و شاهزاده تهيونگ كه رو به روي هم ايستاده بودن و سوگند ميخوردن خيره شد
_من ،شاهزاده تهيونگ فرمانده جئون و قبول ميكنم و در خوشي ،ناخوشي در سلامتي ،بيماري هميشه باهاش ميمونم.
پري با لبخند به هر دوشون نگاه كرد و گفت:
_من شما رو زوج معرفي ميكنم
كبوترهاي سفيد از قفس بيرون اومدن و صداي شادي مردم بالا رفت.
فرمانده جئون با لبخند جلو رفت و پيشوني تهيونگ و بوسيد و دست در دست هم از جايگاه پايين اومدن.
با مهمون ها در حال صحبت بودن و سمت هوسوك رفتن
هوسوك با عجله از روي صندليش بلند شد و با لبخند بزرگ گفت:
_بهتون تبريك ميگم شاهزاده و فرمانده اميدوارم سال هاي زيادي و با خوشحالي كنار هم باشيد.
فرمانده لبخند محوي زد و اروم تشكر كرد
تهيونگ با چشماي ابي و براق دست هوسوك و در دست گرفت و گفت:
_همش به خاطر توهه هوسوك ..ممنونم كه به من و كوكي كمك كردي تا بهم برسيم.
هوسوك خجالت زده گفت:
_چي ميگي شاهزاده اين عشق شما بود كه باعث شد بهم برسيد
تهيونگ لبخند كوچيكي زد و گفت:
_بعد اين همه مدت تو لايق يه زندگي عالي هستي هوسوك..لطفا با پادشاه زندگي خوبي و داشته باش.
هوسوك خواست چيزي بگه كه دست هاي گرمي كمرشو احاطه كرد و در اغوش پادشاه رفت
_شك نكن كه همين طور ميشه شاهزاده تهيونگ ..من و هوسوك تا ابد با هم ميمونيم.
فرمانده جئون و شاهزاده تهيونگ احترام به پادشاه گذاشتن و فرمانده گفت:
_قطعا همين طوره اميدوارم نبود ما دلتنگتون نكنه!
شاهزاده با خنده گفت:
_تا وقتي با هوسوكه فكر نكنم اصلا ياد ما هم بيفته!
همه خنديدن اما هوسوك با خجالت گفت:
_ميشه بحث و تموم كنيد ..شما كي ميريد؟
_امشب..بلاخره ميتونم به جايي كه بهش متعلقم برم.
_راه طولانيه..سفر خوبي داشته باشيد.هوسوك بالاي درخت رفت و روي شاخه تنومندي نشست و از بالاي تپه به قصر و سرزمين اعجاب انگيز خيره شد
احساس ارامش عجيبي داشت
انگار بلاخره راه گلوش باز شده بود و ميتونست يه نفس راحت بكشه
_داري به چي فكر ميكني؟!
ترسيده يكه اي خورد و نزديك بود از روي شاخه بيفته كه پادشاه يونگي بازوش و گرفت و محكم تو اغوشش افتاد
_يااااا ديوونه شدي ؟! چرا مثل روح كنارم ظاهر شدي؟
يونگي ابرو ايي بالا انداخت و گفت:
_تقصير خودته ..بي خبر اومدي همچين جايي انتظار داشتي دنبالت نگردم؟
هوسوك با خنده گفت:
_انگار يه لحظه هم نميتوني بدون من زندگي كني هوم؟
يونگي سرشو روي شونه هوسوك گذاشت و گفت:
_من بدون تو هيچ معني ندارم ..زندگي كردن كه بخش خيلي كوچيكشه!
هوسوك از اعتراف دوباره يونگي ذوق زده پاهاش و تكون داد و سكوت كرد.
مدتي تو سكوت به منظره بي نظير رو به روشون خيره بودن كه اين دفعه يونگي گفت:
_داري به چي فكر ميكني؟
_دارم به اين فكر ميكنم چه معجزه بزرگي تو گند ترين لحظه زندگيم برام اتفاق افتاده.
_اون معجزه خوبه يا بد؟
_اون معجزه دليل زندگيمه..دارم درباره تو صحبت ميكنم يونگي..تو قشنگ ترين اتفاق زندگيمي!
يونگي ميتونست صداي ضربان قلبش و كه با شدت و ذوق ميكوبيد و حس كنه.
همون لحظه روي تنه درخت شكوفه هاي قرمز رنگي ظاهر شد
هوسوك با شگفتي گفت:
_واو باورم نميشه جواب حرفام و اين طوري دادي.
يونگي اروم گفت:
_من احساساتم با تاثير روي طبيعت بيان ميكنم
_خب شكوفه قرمز ..يعني چي؟!
_يعني من خيلي دوست دارم.
هوسوك با لبخند سرش و كج كرد و باعث شد يونگي سرشو از رو شونش برداره
به چشم هاي همديگه زل زدن و يونگي گفت:
_فردا به طور علني اعلام ميكنم كه تو پادشاه ديگه اين سرزمين ميشي.
هوسوك خنده تعجب انگيز كرد و گفت:
_جدي ميگي؟!
_بله ..من روحم و به تو ميدم هوسوك...اين طوري هيچ كس نميتونه بهت اسيب بزنه
و ما تا هميشه با هم ميمونيم
بهت قول ميدم هميشه پيشت باشم
هوسوك يونگي و محكم بغل كرد و يونگي با ارامش اغوش هوسوك و پذيرفت
جرقه بزرگي تو قلب يونگي خورد و نور سبز رنگي از سينش جدا شد و وارد قلب هوسوك شد
هوسوك از اون شب جزئي از طبيعت شد_خب پدربزرگ بعدش چي شد؟!
مرد عينكشو از بينيش فاصله داد و با صداي خندون گفت:
_ديگه انتظار چي و داري بچه ..داستان اينجا تموم ميشه.
تن از رو صندلي چوبي بلند شد و جلوي پاي پدربزرگش زانو زد و گفت:
_بد جايي تمومش كردي...اين نامرديه!
پدربزرگ چشمي چرخوند و گفت:
_تن ..داستان يه شروع داره يه پايان و تموم شد منتظر چي هستي تو بچه؟
_ميخوام بدونم اونا بچه دار شدن يا نه!
پدربزرگ با دهن باز به نوه 5 سالش خيره شد و با صداي خنده هاي بلندي با اعصبانيت سمت مرد چرخيد
مرد تا نگاه اعصبانيش و ديد ساكت شد
تن به پدربزرگ ديگش نگاهي كرد و گفت:
_پدربزرگ كوكككككك...به پدربزرگ ته بگو خيلي نويسنده بديهه
نبايد اين جا تموم ميكرد بايد بهم ميگفت كه اونا بچه دار شدن يا نه!
كوك از روي كاناپه بلند شد و تن سمتش دوويد
كوك نوه شو بلند كرد و گفت:
_تني ...بنظرم مهم نيست اونا بچه دار شدن يا نه و حتي چه اتفاقي بعدش افتاده مهم اينه بعد اين همه دردسر اونا به اونچه كه خواستن رسيدن يعني به عشقشون و اين بنظرم بهترين پايانه.
مگه نه تهيونگ؟!
تهيونگ با اطمينان سرشو تكون داد و گفت:
_همين طوره تن
تن لب هاشو جلو داد و گفت:
_باشه حق با شما هاست ..ولي داستان خيلي قشنگي بود پدربزرگ دروغ گفتم..تو نويسنده بي نظري هستي.
و خميازه بلندي كشيد و روي شونه پدربزرگش سرش و گذاشت و چشماشو بست
تهيونگ با لبخند جلو رفت و موهاي نوه شو از رو صورتش كنار گذاشت و اروم موهاشو بوسيد
و زمزمه كنان گفت:
_من نويسنده نيستم تني اونا عمو هاتن كه تو دنياي موازي زندگي ميكنن و داستانشون واقعيه.
ولي با صداي خور و پف كيوت تن مواجه شدن
تهيونگ و جانگ كوك بهم نگاهي كردن و خنديدن__________________
سلاامممم
بلاخره اونسن تموم شد
داستاني كه پر از فانتزي هاي عجيب غريب بود
اينم با پايان عجيب تر از خودش اميدوارم گيج نشده باشيد
خيلي سعي كردم داستان با كيفيتي براتون بنويسم
و اين پيام و برسونم كه تو بدترين و سخت ترين لحظاتي كه ممكنه براي هممون پيش بياد ميشه معجزه اي رخ بده كه اون حس بد و مزخرف و دور كنه
فقط بايد ادامه بديم و اميد داشته باشيم
اميدوارم دوسش داشته باشيدSarixa
21 February 2021
22 April 2022
YOU ARE READING
Evanescence
Fanfictionارزويي كه شايد هيچ وقت فكر نميكردي به حقيقت تبديل بشه؟! وقتي هوسوك تنها ارزويي كه داره زنده بمونه و بتونه زندگي كنه ، گربه سياهي پيدا ميشه كه زندگيشو زير و رو ميكنه!