دست هوسوك و كشيد و از صندلي بلندش كرد صفحه اي رو لمس كرد و دوباره از اون ماشين هاي عجيب جلوش سبز شدن!
جانگ كوك بي توجه به چيزي هوسوك و سوار كرد و بعد خودش نشست و دكمه اي رو زد!
بعد از عبور از ازمايشگاه وارد تونل عجيب غريبي شدند!
همه جا تاريك بود و چيزي نميشد ديد!
بعد مدتي به اخر تونل رسيدن و نور چشماي هوسوك و زد!
هوسوك دستهاشو جلو صورتش اورد !
وقتي ماشين ايستاد هوسوك اروم اروم دست هاشو پايين اورد و خيره شد
به طور عجيب و معجزه اسايي توي طبيعت بزرگ و بكري بودند!
بوي رطوبت ، صداي پرنده ها!
انگار تكه اي از بهشت بود!
هوسوك محو اون همه زيبايي شد و بي توجه به جانگ كوك پياده شد و روي سبزه ها رفت !
كفش هاشو از پاهاش در اورد و انگشت هاش سبزه هاي خيس رو لمس كرد!!!
نسيم ملايمي وزيد و لابه لاي موهاي هوسوك به حركت در اومدند!
هوسوك با لذت به اطراف خيره شد و گفت:
چجوري همچين جاي محشري وجود داره؟!
انقدر تميز و...
به اينجاي حرفش كه رسيد ادامه داد:
.....حس زندگي داره؟!
جانگ كوك بيخيال به اطراف خيره شده بود و به حرف هاي هوسوك با دقت گوش ميداد!
ميخواست ببينه اين مهمون ناخونده چجوري و از كجا به سرزمينشون سر در اورده؟!
كسي كه عاليجناب و نجات داده بود و اگه نبود و غفلت ميكرد ممكن بود....
نه فكرشم وحشتناك بود!
جانگ كوك برگشت و به هوسوك خيره شد كه چطور با حيرت و لذت به اطراف نگاه ميكرد!
هوسوك بي توجه جلو تر رفت و به لبه پرتگاه بزرگ ،وحشتناك و بي انتهايي رسيد!
پرتگاه خيلي حس ترس و القا ميكرد با وجود زيبايي بي نظيرش!
از لبه پرتگاه پلي بود كه اون سرش بي انتها!
هوسوك حس مورمور شدن داشت!
هوسوك سمت جانگ كوك برگشت و گفت:
_اينجا كجاست؟!
اين پل به چي ميرسه؟!
جانگ كوك:
_ما بهش ميگيم منطقه Serene!
هوسوك با گنگي گفت:
_چي؟! سيرين؟!
معنيش چيه؟!
جانگ كوك :
_ معني اسمان صاف و هواي بدون طوفان رو داره!
اما لزوما براي اب و هوا نيست بلكه در اعماق معنيش يعني صلح اميز ، اسوده و ارام هست!
هوسوك:
_خب چرا همچين اسمي براش گذاشتيد ؟!
جانگ كوك:
_چون اينجا اخر خطه!
وقتي ادم ها ،حيوانات ،پري ها و كوتوله ها فوت ميشن روحشون اينجا مياد
و بايد از اين پل عبور كنند!
هيچ كس اون طرفش رو نديده!
چون هر كس رفته برنگشته!
و بر اساس كارهاي كه كردن از پل پرت ميشن پايين!
هوسوك با تعجب گفت:
_يعني اينجا برزخه ؟!
جانگ كوك:
_هر كس يه اسمي براش ميزاره ولي وقتي اينجا مياي ميفهمي زندگي خيلي كوتاه تر از اون چيزي هست كه فكر ميكردي !
بيشتر كسايي اينجا ميان ترس افتادن از رو پل رو ندارن ترس اين و دارن كه زندگي نكردن و دارند ميرن!
و اين قسمت غم انگيز اينجاست!
اون حس تلخ و ترسي كه ادم ها اينجا حس ميكنن بخاطر همينه!
هوسوك با ناراحتي به انعكاس خودش تو اب بركه كنارش نگاه كرد
_اخه چرا وقتي فرصت زندگي رو دارن جا ميزنن؟!
مگه چقدر سخته زندگي كردن كه خودشون و نابود ميكنن؟!
جانگ كوك لبخندي محو زد و از فكري كه داشت مطمعن تر شد!
سكوت بينشون جاري شد و هر كدوم به طرفي خيره بودن!
هوسوك بعد از مدتي گفت:
_راستي اون ديوونه اي كه داشت خودشو ميكشت كي بود؟!
_اوهو....... درباره عاليجناب درست صحبت كن ممكنه بخاطر زبونت سرتو به باد بدي!
هوسوك اب دهنشو قورت داد و ساكت شد!
جانگ كوك ناگهان شروع به صحبت كرد:
_پادشاه مين ، اولين پادشاهي كه با خون مقدس خالص متولد شد !
بدون دست كاري ژنتيكي يا طلسم و جادويي!
اين باعث شد كه دشمن هاي زيادي براش پيدا بشه!
و سعي ميكردن به هر نحوي اون رو بكشند!
ولي خبر نداشتن جاودانست!
هوسوك با دقت به حرف هاش گوش ميداد و گفت:
_خب اگه جاودانست پس چطور داشت تو اب خفه ميشد؟!
اون داشت جلو چشمه من جون ميداد!
جانگ كوك برگشت و به چشم هاي هوسوك خيره شد و گفت:
_هيچ كس نميتونه يه جاودانه رو بكشه و نابود كنه مگر اينكه خودش ،خودش رو نابود كنه!
هوسوك با هيجان خودش و جلو كشيد و گفت:
_اين پادشاه تون مطمعنيد حالش خوبه؟!
بنظرم پيش يه روانشناس ببريدش كسي كه اين همه قدرت داره براي چي بايد خودش رو بكشه؟!
اين يه نعمته كه كسي نتونه بكشتت!
جانگ كوك پوزخند زد و روشو برگردوند!
_همين طور كه تو ساده دربارش حرف ميزني نيست!
اونا روح عاليجناب رو ازش گرفتن!
ميگن
ميتونند هزاران بار جسمت رو نابود كنند ولي فقط كافيه يك بار روحت رو نابود كنند ديگه تمومه چيزي از تو نميمونه!
دشمن هاش اين و خوب ميدونستند براي همين روح عاليجناب رو هدف گرفتند!
هوسوك در حالي كه ادرنالين تو خونش ميجوشيد گفت:
_خب اونا چجوري روحش و كشتند ؟!
_اونا ملكه رو هدف گرفتند!
عاليجناب عاشقانه ملكه رو دوست داشت و هميشه فقط ملكه رو ميديد!
وقتي مزدوج شدن هيچ وقت عاليجناب رو انقدر خوشحال نديده بودم!
ولي ...
به اينجاي صحبت هاش كه رسيد اخم كرد و با ناراحتي گفت:
_اونا ملكه رو با بدترين شيوه كشتند و جنازشو براي عاليجناب فرستادن و لي نه به شيوه معمولي تيكه تيكه بدن ملكه رو تو جعبه كادو گذاشتند و فرستادن!
هوسوك با بهت و ناراحتي دستشو جلو دهنش اورد!
مگه پادشاه مين چه قدرتي داشت كه اين قتل وحشيانه رو انجام داده!؟
جانگ كوك بدون مكث جواب داد:
_حتما با خودت ميگي عاليجناب چي داشته كه همچين اتفاقي افتاده !
عاليجناب در قلبش ريشه طبيعت رو داره!
كل طبيعت سرزمينمون وابسته ايشونه!
و طبيعت ما حكم خدا رو داره!
وقتي طبيعت دستت باشه يعني كل دنيا مال توهه!
هوسوك از اين حجم اطلاعات شكه شده بود!
چقدر زود پادشاه مين رو قضاوت كرده بود!
واقعا قدرت داشتن ترسناكه!
_يعني وقتي پادشاه مين فهميد ملكه اش مرده خواست خودشو بكشه؟!
جانگ كوك پوزخندي زد و گفت:
_درسته روح عاليجناب و كشتند اما خبر نداشتن وقتي با طبيعت در بيفتي بايد تاوان سنگيني رو از دست بدي!
عاليجناب با بدترين شيوه تك تك دشمناشو سلاخي كرد و روحشون رو دود كرد!
وقتي مطمعن شد كه تاوان پس دادن فهميد ديگه دليلي براي زندگي نداره، براي همين تصميم گرفت خودش رو بكشه!
ولي هر بار به در بسته ميخورد چون من و اطرافيان اين اجازه رو نميداديم!
اين دفعه حساب شده كار كرد و واقعا نزديك بود بميره ولي خب تو به موقعه نجاتش دادي!
هوسوك وقتي اين حرف و شنيد گل از گلش شكفت و گفت:
_پس من الان قهرمان چيزي هستم مگه نه؟!
بايد از اين كه جون عاليجناب رو نجات دادم ازم تقدير بشه!
جانگ كوك با لبخنده شرور به هوسوك نگاه كرد و گفت:
_نه سخت در اشتباهي تو بايد اعدام بشي!
هوسوك با بهت گفت :
_چيييييييي؟!
واو با كسي كه جون پادشاه تون و نجات داده اين طوري رفتار ميكنيد!
_نه !
تو بزرگترين قانون اينجا رو نقص كردي!
اينجا هيچ كس حق نداره پادشاه رو لمس كنه و حتي باهاشون چشم تو چشم بشه ولي تو تمام اينا رو نقص كردي!
_اين احمقانس!!!!!!!!
_ولي قانون قانونه!
و بعد شمشيرشو از غلاف در اورد و روي گردن هوسوك گذاشت!
هوسوك اب دهنشو قورت داد و به شمشير كه گلوش رو كمي زخم كرده بود نگاه كرد!
لعنتي چرا نميتونست يكم ارامش داشته باشه !
چرا هميشه بايد دم مرگ باشه!
_ببين جانگ كوك ، فرمانده ببين .... من مال اينجا نيستم خارجيم نميدونم واقعا نميدونستم كه همچين قانوني هست و گرنه از ١٠كيلومتري اون پادشاهه هم رد نميشدم خواهش ميكنم من و نكش!
_به من ربطي نداره تو قانون و زير پارت گذاشتي و بايد جذاشو بدي!
_نه نه نه خواهش ميكنم من ميخوام زنده بمونم ميخوام زندگي كنم!
هر كار ..... اره هر كار بگي ميكنم ولي من و نكش!
جانگ كوك كه منتظر همين حرف بود با نيشخند قدمي جلو گذاشت و به هوسوك خيره شد !
انگشت شستشو جلو هوسوك گرفت و به دست هوسوك اشاره كرد
هوسوك با ترس دستشو بالا اورد
جانگ كوك شست هوسوك و گرفت و به شست خودش چسبوند و گفت:
_من فرمانده جئون و فرد ناشناس به نام هوسوك قسم به قرارداد ميخوريم كه هوسوك كاري كنه كه من ميخوام !
و اگه بخواد جا بزنه و فرار كنه طلسم من روش اثر ميكنه و كشته ميشه!
هوسوك با چشم هاي نيمه اشكي به جانگ كوك خيره بودو منتظر بود ببينه خواستش چيه!
جانگ كوك ادامه داد و گفت:
_هوسوك قسم بخور و هر چيزي رو كه ميگم تكرار كن!
هوسوك با ترس گفت:
_قسم ميخوردم
_تا كاري كنم اميد و انگيزه براي ادامه زندگي پادشاه مين برگرده تا روحش زنده بشه!!
_تا كاري كنم اميد و انگيزه براي ادامه زندگي پادشاه مين برگرده تا روحش زنده بشه!!هوسوك مكث كرد و نور سفيد رنگي دور دستشون پخش شد و انگشت شستشون خوني شد !
هوسوك وقتي اون نور عجيب كنار رفت و شمشير هم كنار رفت تازه فكر به حرفي كه زد كرد و يهو سرش و بالا گرفت و داد زد :
_من چه غلطي كردمممممممممم؟!:")
تولد يونگي هم مبارك :))))
ميدونم خيلي دير شده براي تبريك و اينا ولي من الان عر ميزنمT___T
اين پارت هم براي تولد يونگي!
سعي ميكنم زود به زود اپ كنم و اين ميني فيك و زودتر تموم كنم!Sarixa
YOU ARE READING
Evanescence
Fanfictionارزويي كه شايد هيچ وقت فكر نميكردي به حقيقت تبديل بشه؟! وقتي هوسوك تنها ارزويي كه داره زنده بمونه و بتونه زندگي كنه ، گربه سياهي پيدا ميشه كه زندگيشو زير و رو ميكنه!