هوسوك با ناباوري به چشماي پادشاه زل زد
_تو..تو يونگي..عشق اولم!
پادشاه لبخند شيفته اي زد و اروم زمزمه كرد:
_ همين طورهه هوسوك ..من بلاخره پيدات كردمفلش بك6سال پيش
هوسوك از بالاي پنجره كلاس ،كلاس و ديد زد و وقتي مطمعن شد كسي نيست دستگيره رو فشار داد و وارد كلاس شد
سمت ميز وسط رفت و اب پرتقال توي دستش و روي ميز گذاشت و لبخند بزرگي زد
_پس تو كسي بودي كه برام هميشه اب پرتقال ميذاشت ؟
هوسوك ترسيده برگشت و مين يونگي دانش اموز ورزشكار و نمونه مدرسه رو تو چند قدميش ديد.
_من..م..ن فقط..طرفدارتم!
يونگي پوزخند جذابي زد و نزديك هوسوك شد
هوسوك عقب رفت و به ميز يونگي برخورد كرد و ايستاد
يونگي حولشو روي گردنش انداخت و كنار گوش هوسوك زمزمه كنان گفت:
_براي طرفدار بودن زيادي خوشگلي..نظرت چيه كه دوست پسرم باشي؟
هوسوك با ناباوري و چشماي درشت شده به يونگي خيره بود و قلبش از خوشي زياد در حال تپيدن
يونگي وقتي بهت هوسوك و ديد اروم خنديد و گفت:
_خب ..نظرت چيه؟!
هوسوك زمزمه كنان گفت:
_قبوله..بيا با هم قرار بزاريم!يونگي و هوسوك با هم قرار ميزاشتن و روزاي شاد زيادي و با هم داشتن
هوسوك روز به روز عاشق تر ميشد و يونگي بيشتر شيفته هوسوك
همه چيز خوب بود ،قشنگ بود ،زيادي براي هوسوك رويايي بود
اما
اين خوشي زياد دوامي نياورد
ميگن بعد يه دل خوشي و روزاي خوب طوفان بزرگي مياد و همه چيز و نابود ميكنه
جوري كه تو فراموش ميكني چه روزاي خوبي و داشتي ميگذروندي..
وقتي تو يه روز برفي 12jan سال 2013 پدرش وحشت زده خونه اومد و با صداي ترسيده و بلند داد زد و با تاكيد زياد گفت:
_همين الان فقط وسايل ضروريتون و جمع كنيد از اين جا بايد بريم طلبكارا دنبالمن
و همين جمله با بي رحمانه ترين شكل ممكن تو صورت هوسوك كوبيده شد
خانوادش با خودخواهي تمام هوسوك و كشون كشون از اون شهر بردن بدون اينكه فرصتي به هوسوك بدن تا يونگي رو مطلع كنه
و بدهي هاي پدرش جاي عشق و تو زندگي هوسوك گرفت..
از سال 2013 هميشه ترس طلبكار ها به جونشون بود
با هيچ كس معاشرت نميكردن
سيمكارت هاشون و دور انداخته بودن و با تلفن هاي عمومي به ديگران زنگ ميزدن
زندگيشون تو ترس و بدهي بود
تو فبريه پدرش گم و گور شد
هر چي دنبالش گشتن پيدا نشد
ولي تو 20فبريه جنازه پدرش و تو اب پيدا كردن
هوسوك فهميد اين دنيا قراره بدجور بهش اسيب بزنه
بعدش خودكشي مادرش
و بعد اوردوز كردن خواهرش
ولي هوسوك همچنان ميخواست زنده بمونه و زندگي كنه
نميخواست تسليم دنيا بشه
هر چقدر دنيا بهش بيشتر سخت ميگرفت هوسوك بيشتر ميخواست نشون بده نميخواد كه بميره!*حال*
هوسوك وقتي حرف پادشاه و شنيد قطره اشكي از چشمش افتاد و محكم گردن پادشاه و جلو كشيد و بغلش كرد
پادشاه لبخند دلتنگي زد و كمر هوسوك و تو اغوش گرفت و با ارامش بوي بدن هوسوك و به ريه هاش فرستاد
هوسوك با صداي لرزون گفت:
—من ..من باورم نميشه كه پيدات كردم..يونگي..من و ..من و ببخش..كه تركت كردم..من ..من هنوزم..دوست دارم..هميشه ..تو خاطراتم..داشتمت و نميخواستم..تنها عشق ..زندگيم..و فراموش..كنم..تو تنها ..دلخوشي ..من بودي..و هستي.
پادشاه با اطمينان كمر هوسوك و نوازش كرد و گفت:
_ديگه همه چيز تموم شد هوسوك مهم اينه من و تو ..تو اين دنيا با هم ميمونيم و هيچ كس و هيچ چيزي نميتونه ما دو تا رو از هم جدا كنه.
هوسوك از خاطراتي كه برگشته بود احساس ارامش ميكرد
بعد مدتي از بغل پادشاه در اومد و گفت:
_ولي اينجا كجاست ..تو چطوري پادشاه شدي و من چجوري ..اينجا رسيدم؟!
پادشاه پيشونيش و به پيشوني هوسوك تكيه داد و گفت:
_اينجا دنياي موازي هوسوك
تو اينجا روحت تو بدن ملكه بوده و وقتي ملكه رو كشتن روح تو از اين دنيا موازي رفته بود و وارد دنياي خودت شده و تهيونگ تو رو پيدا ميكنه و برت ميگردونه.
هوسوك با تعجب سرشو بلند كرد و گفت:
_همچين چيزي هم وجود داره؟!
پادشاه با لبخند بزرگي گفت:
_دنيا بلاخره داره بهمون فرصت ميده هوسوك..حاضري تا اخر عمرت باهام زندگي كني؟!
هوسوك با چشماي براق و لبخند گفت:
_ميخوام تا هميشه با تو باشم ..پادشاه يونگي!
يونگي سمت هوسوك خم شد و هوسوك و با عشق بوسيدتهيونگ از بالاي قصر به سرزمين هاي نابود شده با غصه نگاه ميكرد
فرمانده جئون از پشت نزديك تهيونگ شد و در اغوش گرفتش
تهيونگ بهش تكيه داد و گفت:
_كوكي
_جانم؟
_فكر ميكني..قلب پادشاه بر ميگرده؟
جانگ كوك چونشو به سر تهيونگ تكيه داد و گفت:
_به عشق ايمان داشته باش من مطمعنم بزودي همه چيز مثل قبل ميشه حتي قشنگ تر از قبل.
تهيونگ لبخند كوچيكي زد و گفت:
_اميدوا...
حرفشو ادامه نداد و با هيجان و چشماي بزرگ شده بغل فرمانده خارج شده و با دست اشاره كرد به جنگل متروكه كه درخت مادر اونجا بود
به طور معجزه اسايي جنگل دوباره داشت سرسبز ميشد و درخت ها ،گل ها، حيوانات خشك شده داشتن جون ميگرفتن_باورم نميشه جانگ كوك پادشاه قلبش احيا شده!
همون لحظه خدمه اي با هول سمت فرمانده و شاهزاده رفت و گفت:
_شاهزادهههه
تهيونگ با تعجب سمت خدمه برگشت و گفت:
_چي شده ؟!
خدمه با لبخند بزرگ و ناباورانه اي گفت:
_از سمت..پادشاه دستور گرفتيم كه ..جشن ازدواج شما و فرمانده جئون و تدارك ببينيم!
تهيونگ و جانگ كوك با تعجب به خدمه نگاه كردن و تهيونگ با ناباوري گفت:
_خود..خود پادشاه اين دستور و دادن؟!
خدمه با شادي سرشو تكون داد و گفت:
_همين طورهه قرارهه بزودي جشن بزرگي برپا بشه تبريك ميگم سرورم!
و خم شد و احترام گذاشت
تهيونگ با صورت ذوق زده سمت جانگ كوك كه هنوز شوكه بود برگشت و گفت:
_بلاخره داريم با هم ازدواج ميكنيم
فرمانده سمت تهيونگ رفت و محكم بغلش كرد
خدمه اروم ازشون فاصله گرفت و خارج شد
_بلاخره داريم بهم ديگه ميرسيم..____________
بله..همه رفتن سر خونه زندگيشون😂
فقط يك پارت ديگه مونده تا داستان تموم شه
اميدوارم از اين پارت هم لذت برده باشيد 🕊💕
سال خوبي و براتون ارزو ميكنم و پارت اخرش و تو ايام عيد ميزارم و داستان اونسن هم به پايان ميرسه ❤️
YOU ARE READING
Evanescence
Fanfictionارزويي كه شايد هيچ وقت فكر نميكردي به حقيقت تبديل بشه؟! وقتي هوسوك تنها ارزويي كه داره زنده بمونه و بتونه زندگي كنه ، گربه سياهي پيدا ميشه كه زندگيشو زير و رو ميكنه!