I NEED ATTENTION

2.4K 465 77
                                    

بوی پنکیک توی آشپزخونه پیچیده بود و دستای ماهری اون دایره طلایی رو توی هوا میچرخوند و توی تابه بر میگردوند.

یونگی روی پاهای نامجون نشسته بود، توی سینه ی پهنش خزیده بود و با انگشتاش بازی میکرد و منتظر یه توضیح از طرف نامجون،و جین که داشت تو آشپزخونه صبحانه درست میکرد، بود.

بالاخره جین بشقاب غذا رو جلوی یونگی گذاشت و خودشم جلوش نشست و با نامجون با چشماشون ،توی سکوت، کلمات رو رَد و بدل میکردن.

یونگی وقتی که دیگه نتونست سکوتو تحمل کنه،نالید و خودشو به لباس نامجون مالید تا جلب توجه کنه.
لباشو غنچه کرد و خودشو بیشتر تو لباس نامجون فرو برد و گفت "بهم بگو میخوام بدونم"

جین چنگالو به سمتش گرفت و گفت"غذا بخور بعد بهت میگیم.باید سالم بمونی"

یونگی به پنجه هاش نگاه کرد و وقتی فهمید که نمیتونه چنگالو تو دستاش بگیره چشماش پر از اشک شد.

اعضای دیگه که این صحنه رو دیدین و نگران بودن که گریه کنه سریع به سمتش رفتن تا کمکش کنن.حتی اگه یه قطره اشک از چشماش میریخت قلب اونا می شکست.

جیمین پنکیکا رو با چنگال تیکه کرد و جلوی لبای یونگی گرفت.قیافش زمانی که گازای کوچیکی به پنکیک میزد و به اونا با چشمای براق از اشکش نگاه میکرد،انقدر کیوت بود که جونگکوک نتونست تحمل کنه و دستش رو بردسمت سرش و موها و پشت گوشاشو نوازش کرد.

یونگی از لذت پرررر کرد و بخاطر نوازشای جونگکوک به کمرش قوسی داد. با این کارش تهیونگ جیغ کوتاهی از ذوق  کشید "اویییی"
نتوست جلوی خودشو بگیره و لپای یونگیو کشید و باعث شد یونگی خیره بهش نگاه کنه.

بعد از اینکه یونگی پنکیکشو با یه عالمه نوازش و شیره افرا تموم کرد؟جین میزو تمیز کرد و جلوی یونگی نشست و آه کشید.

موضوع اینه که....یونگی بیبی....ما میدونستیم این اتفاق میوفته تو داشتی یک ماه گذشته رو خیلی سخت روی آهنگات کار میکردی و همه چیز و تو خودت میریختی.ما تقریبا نمی دیدیمت عزیزم.حتما بدنت متوجه شده که تو به توجه و مراقبت نیاز داری. اشکال نداره سوییتی. نگران نباش. ما همیشه پیشتیم.

چشمای یونگی از اشک لبریز شد.نمیتونست باور کنه اعضاش انقدر بهش اهمیت میدن. دستاشو به سمت جین دراز کرد تا بغلش کنه. جین به این حرکتش خندیدو بلندش کرد.

یونگی ناله کرد و سرشو از خجالت تو گردن جین فرو کرد. هیچ وقت انقدر نیازمند توجه نبود.... در واقع اون عاشق تنهاییاش بود اما به دلایلی تنها چیزی که می تونست بهش فکر کنه این بود که اون واقعاً .... واقعاً اینکه اعضا نوازشش کنن و ازش مراقبت کنن رو دوست داشت.

لعنتی .... اون حتی از اینکه تو این شرایط یکی شکمش رو ماساژ بده هم بدش نمی اومد.
خمیازه کشید و گوشاشو  آروم زیر چونه ی جین هول داد تا بهش نزدیکتر بشه ولی وقتی اونو از خودش دور کرد، نالید.

"بو میدی بیبی" جین گفت و به دماغ چینی داد" به حمام احتیاج داری".
"من میبرمش" هوسوک بلند گفت و از این فرصت استفاده کرد تا یونگی رو بگیره ،بغلش کنه و به سمت حمام بره.
اعصا با شنیدن صدای خنده های ریز یونگی و صدای شلپ شلوپ آب آهی کشیدن. چرا اون انقدر کیوت بود.
______________________________________

اعضا اینور و اونور می رفتن و برای اولین اجرا که اجرای آغازی تور جهانی شون بود آماده می شدند هزاران هزار طرفدار از سرتاسر جهان جمع شده بودن تا اونا رو توی بزرگترین استادیوم سئول تماشا کنن. کارکنان توی اتاق تعویض به خاطر اتفاق بد یهویی ای که پیش اومده بود  سر هم دیگه داد می کشیدن جیمین  دیر کرده بود ..... دوباره.

یونگی آه کشید و صحنه آشنا رو که جلوی چشماش رد می شد رو از لای در تماشا می‌کرد.

بعضی از کارکنان که از قابل اعتماد بودن و از رازش خبر داشتن جمع شده بودن تا توی اتاق جداگانه بهش کمک کنن.
هر چند وقت یه بار یکی از اعضا می اومد توی اتاق تا نوازشش کنه و بهش محبت کنه اما بیشتر اوقات نادیده می گرفتن.

وقتی یادش افتاد که چجوری دیروز بغلش می‌کردن و اونو غرق محبت می‌کردن، یه موجی از خواستن درونش به وجود آمد و دوباره دلش توجه اونا رو خواست.

با شنیدن صدای فریاد آرمیا، گوشاش سیخ شدن.هیجان درونش جریان پیدا کرد و لبخند لثه ایش کم کم بزرگ و بزرگتر شد.دُمش بالا پایین میشد و نمیتونست صبر کنه تا نتیجه همه سخت‌ کوشیاشو به آرمیا نشون بده. خوشبختانه اونا همه توجهی که نیاز داشت رو بهش می دادن.

پسرا که به خاطر اجرا و ملاقات با آرمیا  آدرنالین بدنشون بالا بود،به سمت اتاق تعویض برگشتن.اجرا واقعاً عالی بود.یونگی با هیجان تو اتاق جست و خیز می‌کرد.گوشهاش می جنبیدن و دُمش بالا و پایین می شد .
نگاهش به جونگکوک افتاد و پرید رو پشتش تا با موهای خیلی خیلی بلندش بازی کنه. یه دست از موش و پشک گرفت و کشید
"آخ هیونگ چته؟"
جونگکوک اونو داد و چپ چپ نگاش کردو با یکی از کارکنان بیرون رفت تا لباساشو عوض کنه.
یونگی به رفتنش خیره شد و اشک توی چشماش جمع شد. جونگکوکی دیگه دوسش نداره؟
به آرومی آب بینیشو بالا کشید. یکی از کارکنان اونو به اتاقش راهنمایی کرد تا لباساشو عوض کنه.
بقیه اعضا که آدرنالین بدنشون داشت پایین میومد خودشون رو هر جایی که می تونستن پرت کردن. و یونگیو نادیده گرفتن. کاری که تمام روز انجام می دادن.
چیکه چیکه
یونگی خیسی اشکای کریستالیش که از چشمای قرمزش می‌ریختن رو روی پنجه هاش احساس کرد.تمام چیزی که میخواست عشق و توجه بود.
  اونا دیگه یونگیو دوست نداشتن

wuv me,pwease? (translated)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang