با صدای جونگکوک چشمهاشو باز کرد .. سعی کرد به نوری که از پنجره تو صورتش میزد اهمیت نده ..
+کوکی.. هیچ وقت درک نکردم چرا اینقد زود بیدار میشی ..
چشمهاشو از پنجره گرفت و به تهیونگ نگاه کرد :
_ما وقت زیادی رو برای با هم بودن نداریم .. نمیخوام این لحظات با خواب از بین برن .. هوممم ؟ظاهرا تهیونگ هوشیار تر شده بود .. ایندفه جدی تر نگاهش کرد :
+چرا وقت نداریم ؟جونگکوک یکم دو دل موند .. اون چیزی از بچگیش یادش نبود .. پس کوکی هم به روش نیاورده بود .. پس فقط سعی کرد بحثو عوض کنه :
_هیچی .. ییا بریم بیرون .. بریم کنار دریا .تهیونگ خندید .. همونطور که موهاشو مرتب میکرد گفت :
+ باشه بریم .. از نگاه کردن بهش خسته نمیشی مگه نه ؟ ..کوک لپاشو باد کرد و با لبای غنچه شده گفت :
_اوهوممبعد ازینکه تند صبحانه خوردن از خونه بیرون زدن .. زمان زیادی نبود که تهیونگ مستقل شده بود .. ۱۷ سالگی برای اینکار سن کمی بود .. اما خب مجبور بود .. داشتن کوکی یه نعمت بزرگ حساب میشد .. و انگار تهیونگ به خوبی ازین نعمت محافظت میکرد ..
تهیونگ تو راه اصرار کرده بود بستنی بگیرن .. و جونگکوک که نمیدونست بستنی چیه اولش قبول نکرده بود .. اما بعد از خوردنش حسابی نظرش عوض شد ..
**
کفشهاشونو درآورده بودن و رو ماسه ها راه میرفتن .. اب به پاهاشون برخورد میکرد .. از بین انگشت هاشون رد میشد و از زانو هاشون بالامیرفت در اخر هم روی زمین سر میخورد ..
آفتاب در حال غروب بود .. کوک جست و خیز میکرد و باعث میشد قطره های آب به اطراف پاشیده بشه .. و تهیونگ با لبخندی که بعد از حضور جونگکوک کشفش کرده بود پشت سرش راه میرفت ..
همه چیز خیلی قشنگ بود .. امکان نداشت سرنوشت اونقدر بی رحم باشه که اونارو از هم جدا کنه ..
بلاخره هر دوتاشون از پیاده روی خسته شدن .. روی ماسه های نرم دراز کشیدن .. تهیونگ آروم دست کوکیشو گرفت .. و منتظر واکنشی از طرفش شد .. اما اون فقط یه لبخند خیلی قشنگ زد .
_میدونی تهیونگ .. اونجارو نگاه کن .. اون سیاره ی منه .. "
و با دستا آزادش به نقطه ی تاریکی تو آسمون اشاره کرد .همونطور که چشماشو ریز میکرد جواب داد :
+سیاره ی تو ؟ .. خیلی تاریکه ..ستاره ها تو چشمای کوک برق میزدن :
_آره .. ولی خاصه .. اون سیاره مال تو هم هست .. مال هر دوتامونه .. اسمشم آمبراس ..زیر لب طوری که تهیونگ نشنوه حرفی زد : _خودت این اسمو روش گذاشتی ..
تهیونگ با صدای بلند گفت : +با اینکه تاریکه ولی بنظرم قشنگ ترین نقطه تو آسمونه .. اون مال ماست .
کوک سرشو تکون دادو خندید : _اوهوم .. هر وقت ناراحت بودی به اون نگاه کن .. اونطوری یادم میوفتی .. باهاش همه ی غم هاتو فراموش کن ..
ته ته اش بهش نزدیک تر شد و کنار گوشش حرف زد :
+کوکی تو .. تنها خانواده ای هستی که من دارم .. و .. تنها سیارکِ آسمون قلبمی ..~~~~~~~~~~~~~~~~~
Vote:+10
Comments:+10
YOU ARE READING
Umbra💫 |Vkook
Fanfictionچند شاتی : "آمبرا "💫~ completed کاپل : Vkook🦋 ژانر: تخیلی، فانتزی،کهکشانی🌈 نویسنده : taehya🍷 _____________🌙⭐ سیارکِ تاریکت، روشن ترین نقطه تو کهکشان مشکیه اطرافمه 🌠 ____________🌙⭐