از علف زار های اطراف به دنبال نور آبی رنگی که چند دقیقه پیش محو شده بود حرکت میکرد .. پالتوشو بیشتر به خودش فشار داد تا از باد گزنده ی اطراف در امان بمونه ...
زیر لب فحشی ب بخت و اقبال نداشته اش داد و زیر لب گفت : چرا روز کریسمس بجای اینکه کنار بقیه باشم بین این علفام ؟ اصلا شاید یهو یه گرگ پرید رومو تیکه تیکم کرد . بعدشم هیچکس نیمفهمه .. اره هیچکس نمیفهمهههه .. "
و اشک تو چشماش کم کم حلقه میزد و سوزشش بیشتر میشد .. هنوز هزار تا آرزو داشت ..
به یه درخت تکیه داد و وقتی میخواست از ترس برگرده یکه خورد ..
+چی ؟ من ؟ اینهمه راهو کی اومدم ؟ پاهام ... چرا وقتی استرسی میشم اینقد تند میرید ؟ ازتون متنفرم .. "
و پاشو به درخت کوبید که درد توش پیچید و همزمان آه بلندی کشید ..روی سنگ بزرگی که کنار درخت بود نشست و زمزمه کرد :
+خب اگر من اینهمه راه اومده باشم .. پس باید به اون شهاب سنگی که از اسمون افتاد نزدیک باشم .. اگر شهاب سنگ باشه پولدار میشیم .. نه فقط من پولدار میشممم . "سعی کرد یکم اطرافو با چشماش بررسی کنه .. وقتی چیزی ندید بلند شد و اینبار از پشت درختی که بهش تکیه داده بود گردن کشید تا بهتر ببینه ..
"_شما آدما همتون همین طوری اید من قبلا یکی رو میشناختم که خیلی عاقل بود .. ولی تو ... ؟ "
همزمان با اومدن صدا شاخه های بالای سرش تکون خوردن و تهیونگ داشت از ترس پس میوفتاد .. به طرز احمقانه ای نفسش بالا نمیومد .. تنها چیزی که تونست بگه یه سوال بود که بین ناله ی ضعیفش گم شد : + چِ ؟
تا اون لحظه نفهمیده بود .. ولی درخت با وجود سرمای هوا هنوز پر از برگای سبز بود که خیلی محکم بهش چسبیده بودن ..
یهو یه کله از بین برگا بیرون اومد .
از درخت اویزون بنظر میرسید ، موهاش صورتشو پوشونده بودن ..تهیونگ قلبشو چنگ زد و اول زمزمه کرد :
+عیسی مسیح کمک کنه "
و سعی کرد فرار کنه که چیزی از رو درخت افتاد رو پشتش و آخ آرومی از دهنش خارج شد ..
تهیونگ همچنان ناله میکرد و به شکم رو زمین ولو شده بود :
"+ نه خواهش میکنم .. "
اما با حس کردن دستایی که سعی میکردن بلندش کنن خفه شد .. چشماشو بست و رو هم فشارشون داد تا شاهد صورت وحشتناک موجود رو به روش نباشه ..
شبح فرضیه تهیونگ، یکم بلندش کرد و ایندفه کاری کرد که پشتش به زمین برخورد کنه ..همونطور که گرفته بودش با لحنی که اصلا به سوالش نمیخورد ، گفت :
_ با تو بودم .. همتون خوددرگیری دارید ؟و باعث شد تهیونگ تو جاش بلرزه .. برای چند دقیقه همه ی سناریو های قتل و آدمخواری ای که دیده بودو مرور کرد و عهد کرد دیگه هیچوقت فیلم ترسناک نبینه ...
"یا میمیری یا زنده میمونی " شعار بچگیشو یکبار دیگه تو ذهنش تکرار کرد و یکم از چشماشو باز کرد .. با همون قیافه ای مواجه شد که موها کاملا جلوشو گرفته بودن ..
YOU ARE READING
Umbra💫 |Vkook
Fanfictionچند شاتی : "آمبرا "💫~ completed کاپل : Vkook🦋 ژانر: تخیلی، فانتزی،کهکشانی🌈 نویسنده : taehya🍷 _____________🌙⭐ سیارکِ تاریکت، روشن ترین نقطه تو کهکشان مشکیه اطرافمه 🌠 ____________🌙⭐