(5) end ...

436 118 79
                                    

در اتاقو باز کرد و با دستش اشاره کرد و ازش خواست که وارد بشه :

+اینجا اتاقیه که معمولا ماها میخوابیم ... گاهی وقتا مجبوریم خیلی اینجاها بمونیم .. برای همین این اتاقو آماده کردن ..

روی یکی از تخت ها نشست و لبخند زد :
_گرمهههه

تهیونگ با دستش موهاشو به هم ریخت .. سمت قهوه ساز رفت و دوتالیوانو پر کرد .. حواسش بود که تو یکیشون شیر زیادی بریزه ..

همونطور که لیوانو به دست جونگکوک میداد برای دلگرمی لبخند زد : +نگران نباش ... این دیگه تلخ نیست ..

جونگکوک دو دل اونو مزه کرد و اما بر خلاف انتظارش واقعا خوب بود ..

وقتی قهوه هاشونو تموم کردن تهیونگ روی یکی از تختا دراز کشید .. دست کوکیشو گرفت و اونو توبغلش حل کرد ، آروم نفس میکشید ، کنار گوشش لب زد :
+نمیشه دیگه نری و همینجا بمونی ؟ ..

جوابی نشنید .. و این سکوت از هر جواب منفی ای ترسناک تر بود ..
جونگکوک بطرفش برگشت و نگاهشون به هم گره خورد .. دیگه تو چشمهاش اشک وجود نداشت ... اما غمی که تو مردمک کهکشانیش رسوب کرده بود واضح تر از همیشه دیده میشد ..

+تا حالا بهت گفته بودم که مردمک هات خیلی درشتن ؟..
با این حرفش ابرو های کوک بالا پرید و چشماش حتی بزرگ تر شدن :
_نه نگفته بودی .. این زشته ؟

تهیونگ خندید و جواب داد : +معلومه که نه .. خیلی هم قشنگه .. مثل چشمای خرگوش و اون هاله ی خاکستریه دورشون مثل حلقه های دور سیاهچاله هاس .. من خیلی دوستشون دارم ..

خودشو جلو کشید و پیشونیشو بوسید .. کوک زیر لب زمزمه کرد :
_ ممنونم ته ته .. منم دوست دارم ..

+بزار ازشون عکس بگیرم ‌.

کوک خنده ی تلخی کرد : _ یادت رفته ؟... نمیشه .. من تو دوربینهاتون دیده نمیشم .

تهیونگ سعی میکرد حالت صورتشو تغییر نده و عوضش این لحظه ها یادش بمونه .. باید یه دل سیر به کوکیش نگاه میکرد . مبادا که بعدا قیافش یادش بره .. هردوشون میدونستن که زیاد کنار هم نخواهند بود ..

هر چقد تلاش میکرد بازم چشماهاش آروم بسته میشد .. پسر کوچیکتر وقتی این حالتشو دید دستشو تو موهای قرمز رنگش برد و همونطور که سرشو نوازش میکرد زیر لب براش لالایی خوند :

+ اینو کی بهت یاد داده بود ؟
_ تو ..

تهیونگ جوری که انگار مست باشه خندید : +هوم .. میدونستم .. ولی تو قشنگتر میخونیش ..

چند دقیقه بعد نفسهاش عمیق تر شد و جونگکوک فهمید بلاخره فرشته رو چشم های همزادش ماسه های خواب آورو ریخته ..

خودشو از بین دستهای تهیونگ بیرون کشید و از رو تخت بلند شد لب زد :
_ته ته ..

سعی کرد بغضی که تو گلوش بود رو قورت بده :

_من .. خیلی دوستت دارم ... و .. خیلی متاسفم .. اگر منم یه آدم بودم ..

ادامه نداد .. پتو رو روش کشید .. عقب رفت و به صورت ته ته اش نگاه کرد .. هیچکس شبیهش پیدا نمیشد .. هیچکس ..

قبل ازینکه از مرکز خارج بشه ، از رو میز کنار تخت کاغذی برداشت و با دستهایی که میلرزید سعی کرد بنویسه :

(تهیونگا .. دارم به این فکر میکنم که ممکنه دوباره کنار هم تو ساحل قدم بزنیم ؟ ..

اینکه دوباره منو فراموش کرده باشی؛ ناراحتم میکنه اما تصور اینکه درد بکشی برام ترسناک تره .. میدونی ..؟

میخوام بگم .. تو هم همیشه تنها خانواده ی من هستی و خواهی بود ..

بهم قول میدی وقتایی که ناراحت بودی به آسمون نگاه کنی ؟.. هوم ؟. منم قول میدم اگه پیشت نبودم ؛ در عوض اونجا باشم و بهت لبخند بزنم ..

تهیونگا، یادت باشه .. تو زیباترین ته ته ای هستی که تموم کهکشان وجود داره .. چون تو .. ته ته ی منی ..

من بلاخره برای همیشه میام پیشت .. و .. آمبرا میگه اونروز خیلی دیر نیست .

تهیونگا .. منتظرم باشو و مختصات سیارکمونو تو قلبت حفظ کن .. قول میدم عشقمون راهشو پیدا میکنه .. و مارو دوباره به هم وصل میکنه ..

به امید دیدار ..

"کوکیه تو .." )

"پایان"

Umbra💫 |VkookWhere stories live. Discover now