روی پل هان قدم میزد و به اتفاقاتی که اخیرا براش رخ داده بود فکر میکرد.
سختی و تلخی بخشی از زندگی بود، ولی چرا باید این تلخی انقدر زود خودشو به این دختر نشون میداد؟اون دیگه دوستش نداشت، ولی هنوز هم بهش فکر میکرد، اون پسر میدونست که اگر مینجی رو رها کنه آسیب میبینه، بهش گفته بود که جنس قلبش از شیشه است، ولی چرا با این وجود شسکته بودش؟
چرا گذاشته رفته و نابودش کرده بود؟؟لبخند تلخی زد، زندگی؟ به کدوم زندگی فکر میکرد؟
مردی که به ظاهر براش پدر بود، پدری که معتاد بود، پدری که هر شب مست از قمار برمیگشت، اون پولدار بود، برای همین فکر میکرد با اون پولها میتونه همه چیو توی دستهاش بگیره.مردی که مینجی هرچقدر بیشتر بهش فکر میکرد بیشتر ازش متنفر میشد.
اون نمیتونست ببخشتش، نمیتونست کسیو ببخشه که باعث مرگ مادر و خواهر کوچیک ترش شده بود، مردی که باعث شد آیندهی پیش روش رو به تاریکی بره.
_چوی سونگ وو هیچ وقت نمیبخشمت، از خودم
متنفرم که فامیلی نجستو به دوش میکشم... متنفرم اینکه تو پدرمی...گفت و اشکهای لجبازی که گونههاش رو خیس میکردن رو پاک کرد، باید چیکار میکرد؟
این هفته ی کذایی سخت ترین روز هارو برای اون رقم زده بود.رو به روی پل سنگی ایستاد و به نوشتهای که روی سنگ پل نوشته بود نگاه کرد... "قوی باش"
چطوری باید قوی میشد؟ اصلا چطوری باید قوی میموند؟
همیشه همینه، هیچ وقت جای تو نیستن اما ازت
انتظار دارن قوی باشی، این آدمهای لعنتی فقط ازت میخوان رو مود خوبی باشی تا مود خوب اونا رو هم بهم نزنی... اونا هیچوقت نمیتونن دردهای همو بفهمن.نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_از همه چی گذشتم... ولی... ولی هیچ وقت ضربهای که از پدرم خوردم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم، هیچ
وقت یادم نمیره که باهام چیکار کرد...به لبهی پل سنگی چنگ زد و خودش رو بالا کشید
برای آخرین بار به ساعت مچی که هدیهی مادرش بود نگاهی انداخت، ساعت حدودای عدد ۱ رو نشون میداد
تاریکی هوا و سرمای اون هم نمیتونست اونو از کاری که میخواد انجام بده، منصرف کنه.صدای بارونی که هر لحظه شدت میگرفت روی اعصابش بود و میخواست هرچی زودتر از شر این صدا خلاص بشه این صدا خیلی وقت بود که واسش عذاب آور شده بود.
_از همه چی متنفرم، از همه چی... از آدمهای مضخرف اطرافم... از خودم، از زندگیم، از پدرم، از پسری که تو
این شرایط ولم کرد... خدایا خیلی ازت شاکیام، هیچ وقت حواست بهم نبود، هیچ وقت..."اونی، اونی نمیای پیشم؟"
لبخند بیجونی به لبهای سردش نشست:
_چرا عزیزم... میام پیشت، همین الان میام، دلم واسه تو و مامان خیلی تنگ شده، چرا نیام...
YOU ARE READING
ຯThe Master | Completed
Romanceاتمام یافته.✓ _اگر زمان به عقب برگرده هیچ وقت ازت کمک نمیخوام. _ ولی اگر زمان به عقب برگرده همهی تلاشمو میکنم تا بهدستت بیارم... شخصیتها: جونگکوک، مینجی، نامجون و... [اضافه میشه] ژانر: عاشقانه، اسمات، انگست، جنایی. JK+GIRL Ranking: 1 In #استریت ...