♧ Part26 ♧

1.7K 160 28
                                    

دیدن اون پسر توی اون وضعیت باعث می‌شد قلبش به درد بیاد... چطور میتونست باور کنه که جونگکوک به این وضع دچار شده باشه؟؟
پلکای خستش رو روی هم گذاشته بود،مدت کمی از رفتن دکتر میگذشت، حرفهای دکتر توی مغزش تکرار میشد: بیماری قلبیش خیلی وخیمه، بیشتر باید مراقب اون قلب باشید.. اگر یه لحظه دیرتر میاوردینش ممکن بود از دستش بدین.

چشماشو بست و آهی از عمق وجودش کشید....

****


×قربان شما گفتین این دو نفر زن و شوهر بودن؟
با جدیت به زیر دستش نگاه کرد و جوابشو داد: من اصطلاح همسر رو فقط برای درک بهترتون به کار بردم، سوال خوبی کردین...، دستی به کرواتش کشید و برگه ها رو جا به جا کرد تا ادامه ی توضیحات رو بده ولی قبل از اینکه صحبتی کنه در با شدت باز شد و سرباز بین در ایستاد و ادای احترام کرد
_چیزی شده؟
×قربان همین الان یه ایمیل فوری براتون فرستادن
برگه ها رو روی میز گذاشت و گوشیش رو از جیبش خارج کرد و ایمیل رو چک کرد ” همه چی تا یک ساعت پیش خوب بود، اما دوباره طوفان شده، شرایط الان از طوفان ۴ سال پیش بدتره!!
هوسوک هرطور شده باید خودتو برسونی اینجا،باید قبل از اینکه اون دونفر دوباره پیش هم برگردن بیای و نقشه‌ی بهتری بکشی" دستشو به کرواتش کشید و گره اش رو شل کرد، با صدای خفه ای گفت: اونا هم دیگرو
ملاقات کردن...

کسی که مورد خطاب قرار گرفته بود هیچکس بجز سرهنگ کیم نبود، تنها کسی که از این ماجرا خبر داشت فقط خودش بود و سرهنگ و حالا باید شاهد چه اتفاقاتی میبودن؟؟


******

*فلش بک ۴ سال پیش*

سرشو از حصار دستاش آزاد کرد و باره دیگه به سوکجین نگاه کرد: جین تو قبل از اینکه وارد نیروی پلیس بشی قسم خوردی که هیچوقت احساساتت رو توی ماموریت هات دخیل نکنیالان اومدی میگی نمیتونی اینکارو بکنی؟؟ پس عملیات چی میشه...

سوکجین سعی کرد با لحن آروم تری هوسوک رو خطاب قرار بده: من از نزدیک شاهد علاقه‌ی بین اون دونفر بودم، میدونی اگر این اتفاق ادامه پیداکنه چی به سره جفتشون میاد؟؟
هوسوک که نمیتونست بیشتر از این، این شخصیت جدید و احساسی جین رو قبول کنه از روی صندلیش بلند شد و رو به دیوار پشتش ایستاد، مشتش رو بالا آورد و محکم توی دیوارکوبید: جین،جین محض رضای خدا!!
×سوکجین این تنها راهیه که واسمون مونده، تنها راه نجات برای اون دونفر....
جین نگاه غمگینش رو به عموش داد: سه نفر
هوسوک همراه با سرگرد کیم با تعجب بهش نگاه کردن، چنگی به موهاش زد و نگاهشو به نقطه‌ای از میز داد: لی مینجی حامله اس!!

سرگرد نفس خودشو بیرون داد و با تحکم گفت: پس الان دلیل قانع کننده تری داریم که اون دونفر رو از هم جدا کنیم، حداقل تا مدتی که خطره لی کوان دفع نشده!!
هوسوک برای اینکه بیشتر روی جین تاثیر بزاره با لحن آرومی حرف های سرگرد رو ادامه داد: جینا میدونم که
الان چقدر به اون دختر و بچه اش اهمییت میدی، ولی مطمئن باش لی کوان هرگز به دختر و نوه اش رحم نمیکنه، اگر اون تصادف ساختگی رو به وجود نمیاوردیم درحال حاضر اونا مرده بودن!
جین با صدای دورگه ای که نشونه ی بغض تو گلوش بود گفت: یک ماه و خورده ای از اون تصادف میگذره، حال جفتشون خوب نیست، من دارم ذره ذره آب شدن اون دختر رو جلوی چشماش میبینم ... اون واقعا باور کرده که یه مرده اس، جونگکوک... جونگکوک بیماری قلبی گرفته، چطوری میشه همه این چیزارو درست کرد؟؟
هوسوک جلو تر رفت و دستشو روی سرشونه های جین گذاشت و فشار خفیفی بهش وارد کرد: آروم باش پسر ،
همه چی به زودی درست میشه!!!

ຯThe Master | Completed Where stories live. Discover now