♧ 9 ♧

3K 214 47
                                    

با نگرانی به دکتر نگاه کرد، مرد که به سادگی متوجه نگرانی مینجی شده بود با کمی مکث جواب داد: چیزی نیست، بخاطره ضربه ای که به سرش وارد شده است، این نوع از فراموشیا زمانشون کوتاهه ...شاید چند ماه طول بکشه،شایدم کمتر...

(یک هفته بعد)

روی تخت دراز کشیده بود و از پنجره ی اتاق به بیرون نگاه میکرد...
توی این یک هفته که مینجی کنارش بود، حتی اجازه
نمیداد دختر برای یک دقیقه از کنارش تکون بخوره...

فقط موقع هایی که جیهون میومد بهشون سر
بزنه مینجی رو توی اتاق تنها می‌ذاشت... از صبح که بیدار شده بودن با هم تنها بودن ولی حتی یه کلمه حرف ام بینشون رد و بدل نشده بود، دیگه کم کم حوصله دختر داشت سر می‌رفت، انگار نه انگار که کنارش نشسته بود...

از جاش بلند شد که اتاق رو ترک کنه ولی جونگکوک زودتر از اون دست به کار شد و دست های ظریف دختر رو گرفت و به راحتی اون رو سمت خودش کشید: کجا،کی بهت اجازه داد از جات تکون بخوری؟

"این فراموشی بگیره ام بازم همون آدمه
خودخواهه" تنها چیزی که توی ذهن مینجی گذشت.

_خب تو چیزی نمی‌گی، همش ام که داری بیرونو
نگاه میکنی، حوصلم سر رفت...

کمر باریک دختر رو گرفت و کناره خودش خوابوند،
خودشم روی پهلوش دراز کشید اینطوری راحت
تر می‌تونست روی مینجی تسلط داشته باشه: خب بیب اینطوری خوبه؟ راحت تر میتونم نگاهت کنم...

صورتش رو به دختر نزدیک تر کرد و با صدای گرفته ای گفت: هوم نظرت چیه ؟
قلب مینجی شروع کرد به تند تر زدن، این چه موقعیت فاکی ای می‌تونست باشه؟

_یاا من منظورم این نبود که زل بزنی بهم....
+مینجی؟
به سختی نگاهش کرد: بله؟
+نسبت منو تو چیه؟

حتی مینجی ام نمی‌تونست جواب دقیقی برای این سوال داشته باشه، چطوری باید می‌گفت؟ شاید با
گفتن این کلمه بهتر می‌تونستن باهم کنار بیاین..

_عام خب ما یجورایی دوست بودیم..
+الان نیستیم؟
_چرا الانم هستیم...
چشماش برق زد : خوبه
_خب میشه ولم کنی برم رو مبل بخوابم ؟
+همینجا بخواب
_ولی اینجا ... اخه
+چیه میترسی بهت دست بزنم؟

دست؟ خوبه فراموش کرده بود که چه کارایی باهاش کرده، دست زدن که چیزی نیست ...

_نه نمیترسم
+پس همنیجا میخوابی
بدن ظریف دختر رو محکم توی بغلش کشید و سرش رو روی موهای خوش بوش گذاشت...

حسی که مینجی اون لحظه داشت خیلی عجیب بود، از طرفی توی بغلش دراز کشیدن بهش آرامش میداد ولی از طرفی ام وقتی جونگکوک بهش نزدیک میکشد ضربان قلبش رو بالا میبرد که دختر برای این یکی هیچ ایده ی خاصی نداشت....

ຯThe Master | Completed Where stories live. Discover now