part 10

4 4 0
                                    

Katy pov :

با یک لیوان شراب سفید روی کانتر نشسته بودم و خونه کوچیکی که دو تا اتاق داشت رو از نظر میگذروندم . درست کنار در ورودی یک آشپزخونه بود . دیوار سمت چپ شامل در دو اتاق متوسط (که البته به زور نصف اتاق اصلیم میشه ) بود و رو به روی کانتر یک سالن نشینمن با یک تلوزیون ، میز کوتاه و یک کاناپه دونفره و صندلی تک تقریبا نو بود . تیمی داشت با آهنگ فرانسوی آروم آروم همراهی میکرد و از روی کتاب آشپزی سعی داشت چیزی برای خوردن درست کنه . با کمک هم کمی نون پختیم که حسابی بهم لذت داد .

با آرامش روی کانتر به صدای جذاب تیمی که با آهنگ مخلوط شده گوش میدادم و از بوی خوش نون و غذا لذت میبردم . با تنبلی سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو ازش پرسیدم :
"میگم تیمی ، تو هری رو میشناسی ؟؟ انگلیسی باید باشه .

آروم تابه رو حرکت داد و کمی در سکوت فکر کرد : من یه هری قد بلند و مو فندقی میشناسم ، چشماشم سبزه ، صبر کن الان فامیلیش یادم میاد ... به فشن ربط داشت یه جورایی ...
"استایلز منظورته ؟؟
+آره دقیقا! خودشه ، خوب حالا برای چی میپرسی ؟؟؟
"میشه یکم دربارش برام بگی ؟؟؟‌چندوقت با زین بود و باهم میگشتن ، البته اینم بگم که اون منو از تو خونه بیرون کشید .
+هوم ، تعجب نمیکنم . همیشه فمنیست بود . یه جورایی از دبیرستان میشناسمش . یه باند مافیای کوچیک اما پر نفوذ تو انگلیس داره . باباش برای یه کله گنده ای کار میکرد ، یارو که میمیره بابای اینم خودشو باس جدید اعلام میکنه . حالا هم که رسیده به هری ، زیاد براش تفاوتی ایجاد نمیکنه داشتن یا نداشتن اون باند . ولی خب کارشم بد نیست . شنیدم از ۵۰۰ متری بین دوتا چشمو هدف میگیره انقدر تیزه . لیدر خوبی هم هست .
"تیمی چرا بعد مرگ پدرت هیچ پولی از بابام نگرفتی ؟؟ بابای تو یکی از مهم ترین وکلای پدرم بود ، میتونستی بعد مرگش یه خونه عالی تو همین نیویورک بگیری . اینجا برات کافی نیست .
+من زندگی خوب و راحتی دارم کیتی . ازت ممنونم ولی دوست دارم واقعا از هرچی قاچاق و مافیا هست خودمو جدا کنم .
         ‌   ‌   ‌    ‌   ‌‌‌‌ ‌     ‌
بلیز چهارخونه سفید و مشکیمو کمی پایین تر کشیدم تا رون هام رو که شلوارک کوتاهی پوشونده بودشون رو تا حدی بپوشونه . وقتی دوباره تیموتی سرگرم شد رفتم به هالزی زنگ زدم و گفتم که امشب میخوام پیش تیمی بمونم . نیم ساعت بعد به یک دسته مبل تکیه داده بودم و پامو از دسته دیگه آویزون کرده بودم و غذای خوشمذه تیمی رو به همراه نون عالی مون میخوردم . تیم هم رو کاناپه لم داده بود و داشت یکی از مینی سریال های نتفلیکس رو پیدا میکرد . چراغارو خاموش کردیم و کنار هم فیلمو دیدیم . قسمت اول که تموم شد بشقابارو به زور از تیمی گرفتم و شستم و یک پتو آورم . مثل قدیما رفتم تو بغلش نشستم و پتو رو دورمون کشیدم . چقدر حسم با این چند روز گذشته فرق داشت . تیمی کسی بود که دوست داشتن و دوست بودن رو بهم یاد داد . هیچوقت ازت توقعی نداره و هیچوقت ضعفاتو به روت نمیاره . کم کم دستاش بی حرکت شد و نفساش منظم . خوابش برده بود .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 05, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

forbidden loveWhere stories live. Discover now