chapter 9

4 3 0
                                    

تو تختی با پتوی گرم و بزرگ آبی از خواب بیدار شدم . جلوی روم فقط پنجره بود،یه دیوار شیشه ای که نور خورشید صبحگاهی رو به شکل نوارهایی روی پتو پهن کرده بود . سوییت ، دو تا اتاق مربع شکل بیشتر نبود که اتاق سمت راستم بزرگ تر بود و یک تلوزیون و یک کاناپه پر از لباسای تیره قرار داشت . اتاق کوچک تر هم که نمیشه بهش گفت اتاق چون یه تخت دو نفره بود و یه طبقه چوبی از کتاب کنارم بود . یه سوییت جمع و جور مخصوص یک نفر مثل هالزی . آره اینجا باید سوییت اون باشه،از لباسا و نا مرتبی اینجا معلومه . دیشب چه اتفاقی افتاد؟ به جز یک سری فریاد و چشم سرخ شده زین چیزی یادم نیست . مست کردم ، با هالزی خندیدم و بعد طوفان راه افتاد . کی منو از اون جهنم نجات داد ؟؟؟

خواستم از تخت بلند بشم که درد وحشتناکی تو گردن و پهلوم احساس کردم . تصویر گنگی از پرت شدنم روی زمین از جلو چشمم گذشت . بلیز مشکی بلندی تنم بود و شلواری پام نبود . لباسام کجاست ؟؟ رفتم تو اتاق کناری و از تصویری که تو آینه قدی کنار کاناپه دیدم وحشت کردم . جلو تر رفتم ، یک طرف صورتم سرخ بود و لبم زخم و پاره شده بود . بلیز عجیب رو بالا زدم تا بتونم پهلومو چک کنم . خوب یه شلوارک سفید پامه و روی پهلوم کبود شده . خیلی فکر کردم اما هیچ چیز یادم نمیومد . فقط یادمه از یه جایی افتادم ، زین عصبانی بود و... نه نه ! امکان نداره اون منو زده باشه !

خوب اگه کار اون نبوده پس کار کی بوده؟دوباره صورتمو چک کردم ؛ جای سیلی بود ، ولی آخه چرا باید منو بزنه ؟ تو همین فکر بودم که صدای کلید اومد و در باز شد . هالزی با وضعیت بهم ریخته اومد تو ، موهای آبیشو نا مرتب با کش بسته بود و یه بلیز بلند راه راه و کتونی های کثیف پوشیده بود . وقتی اومد تو کفشاشو یه گوشه پرت کرد و با دیدنم کمی غافلگیر شد .
_اوه... بیدار شدی ؟ بیا یکم صبحونه گرفتم .
بعد ظرف دونات و دوتا لیوان لاته استارباکس رو میز گذاشت . خسته و سلانه سلانه به سمت میز رفتم ، خونه آشپزخونه نداشت ، فقط یه کانتر که قهوه ساز و سینک و یک ماکرویو روش قرار داشت . یک یخچال کوچیک هم اونجا بود .

_هالزی ... اممم دستشویی کجاست ؟
×هالزی برای وقتیه که تو باندیم ، اگه میخوای دوستم باشی اشلی راحت تره ! برو کنار در ورودیه .
حوصله غر زدن برای اینکه هزارتا اسم داره رو نداشتم ، مگه تو باند بلو نبود؟ ولش کن . دیوار کناری نشینمن (اصلا میشه یه همچین چیزی به این اتاق کوچیک گفت؟) یه در داشت که به یه دستشویی و حموم مستطیل شکل وصل میشد . خوب واسه خونه هالزی زیادی تمیز بود ، فکر کنم تازه اینجا اومده چون کاغذ دیواری ها سفید و مرتب بودن . وقتی صورتمو با آب خنک شستم کم کم احساس زندگی کردم و گودی چشمم کمرنگ تر شد .

وقتی رو میز رو به روی اشلی نشستم و دوناتو ازش گرفتم صبرم تموم شد : دیشب چی شده ؟؟
×راستش ... بزار بعدا حرف میزنیم،تو واقعا هیچی یادت نمیاد ؟؟ واقعا که مثل عروسکی .
برام کنایش مهم نبود ، اما عروسک... تصاویری گنگ زین از ذهنم گذشت .
_همین الان توضیح بده!!
×خیله خوب بابا ! من دقیقا نمیدونم چرا ، تو خوابیده بودی و منم رو کاناپه بودم،دقیق یادم نیس اما یهو زین مثل دیوونه ها اومد تو ، از یه چیزی خیلی عصبانی بود ، نمیدونم انگار که بدترین فوش دنیارو بهش داده باشی ! بعد منو خواست بزنه ! باورت میشه؟! مرتیکه فکر کرده کیه ! یکم با هم گلاویز شدیم و دوتا من زدم دو تا اون که تو پریدی بیرون ، دقیق نفهمیدم چی گفتی اما زین یه گوشه پرتم کرد و گفت برم . منم ترسیدم ! قشنگ معلوم بود میخواد تورو هم بزنه ، برای همین زنگ زدم به اولین کسی که میتونست جلو زین وایسته که اونم هری بود . خلاصه که من تو راهرو زنگ زدم به هری ، بیچاره بدجوری ضدحال خورد که حالا از اونش بگذریم ، یکم که گذشت تورو تو بلغش گرفته بود و از هتل اومد بیرون سوارت کرد . اونطوری که من فهمیدم زین گردنتو گرفته بوده و چندبار زدتت ، یه بارم پرتت ...
×بسته کافیه ... الان همه چیز داره یادم میاد .

forbidden loveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang