chapter 2

36 12 1
                                    

آه زین ما حتی شروعمون هم با اشک بود . به طبقه بالا و اتاقم که رسیدم از ترس خشک شدم . زین روی تختم دراز کشیده بود و ساعد پر از تتوش رو روی چشماش گذاشته بود . اون واقعا زیبا بود . پرستیدنی و دوستداشتنی . با همه کج رفتاری هاش دوستش دارم .

نشستم رو تخت کنار پهلوش . پیرهن سفیدش برای اوایل تابستون خنک بود . پسر شیرین و مهربون من با اینکه امروز از من سیلی خورد بازم اینجاس . اگه این عشق نیست پس چیه ؟ آروم گونشو لمس کردم . با همون دستی که مثل شلاق کوبیدش . دستم رفت سمت لباش . آروم لباشو لمس کردم . خوب اگه هر کس دیگه ای به جز زین بود اینکارو نمیکردم اما از سنگینی خواب این پسر مطمئن بودم . حتی توپم بیدارش نمیکنه . کفشامو در آوردم و آروم کنارش خوابیدم . دستم گذاشتم رو سینش . متوجهم شد . آروم دستشو برد زیر کمرم و به دیوار تکیه داد تا من راحت باشم . اما من سرمو بین گردنش فرو کردم تا بیشتر بهش نزدیک شم .

_ببخشید امروز زدمت من خیلی بچه گانه ...
"هیش ... دیگه تموم شده مهم نیس . فقط اینو بدون که اگر بعضی وقتا کنترلگر میشم بخاطر اینه که خیلی دوست دارم .
هنوز چشمای عسلیش بسته بود و صداش از زمزمه بالا تر نبود . اما هردومون به این نیاز داشتیم . تکیه دادن به تن گرمش خستگیه یک روز طولانی رو از بین برد . حتی با اینکه خودش دلیلش بود .

وقتی اون کنارمه آسمون سافه . زندگی شیرینه . وقتی واسه گروه مجبور میشه بره مسافرت تا لحظه برگشتنش من قلبم از بیتابی تند میزنه . واقعا نمیدونم چرا امروز انقدر ازش بد گفتم .

لمس یک انگشت نرم منو از رویای شیرینم بیرون آورد . تمام صورتم رو با دستش کاوش کرد . نرم و شیطون . میخواستم خودمو به خواب بزنم تا همینطور به کارش ادامه بده اما با حرفش سریع بیدار شدم .
"پاشو ، عروس خانواده مالیک باید وقت کافی داشته باشه تا آماده بشه . امشب باید بدرخشی . تمام دختر هاو رییس های گروه ها باید مارو ببینن و چشمشون دربیاد .
تو گردنش خندیدم . آره این درسته این پسر بهترین منه و من باید باهاش کنار بیام .

_زینی یعنی قراره به این زودی ازدواج کنیم ؟ ما خیلی خام و جوونیم و هنوز خیلی کارا هست که نکردیم .
"عزیزم ‌ما میتونیم هنوزم اونا رو باهم انجام بدیم . چیزی قرار نیست جلومونو بگیره ! من فقط نمیخوام کسی تورو ازم بگیره .همه باید بدونن ما برای همیم .
_زین گفتی حرف بزنیم پس بزار بهت بگم ! من اصلا از این شغلای خانوادگی خوشم نمیاد . من آرامش میخوام . یه خونه نه کوچیک نه بزرگ مثل عمارت شما . خونه ای که عصرا باهم چای بخوریم و صبح ها تو حیاطش صبحونه .
کمی چشماش غمگین شد اما جوابمو داد :
"سفر میریم پاریس . یه مزرعه تو کالیفرنیا با چنتا اسب برات میگیرم . بعدش باهم صبحا سگارو میبریم بیرون . کلاه کابویی بزاری سرت ...

جفتمون میخندیدیم . دستامون روی گونه هم بود . موهای مشکیمو کنار زد . تو چشمام زل زده بودم . آروم از کنارم بلند شد و دستوپاهاش رو دور تنم ستون کردو روم خیمه زد .
"بعدا که برای خودم بشی هر شب میتونیم از آیندمون با هم حرف بزنیم . بچه هامونو بپیچونیم بریم بار . مست تلو تلو خرون برگردیم خونه خودمون . بدون هیچ محدودیت و گروهی . فقط منو تو . مثل همه جوونا . بدون محدودیت و ترس از امنیت میرفتیم پارتی و گند میزدیم به همه چی .

forbidden loveWhere stories live. Discover now