سلاااام بچههاا جی جیتون اومد خب با قسمت جدید چطورین ؟
از قسمت قبل که راضی یودین ؟
خب .. بریم ادامه
Let's go
هر لحظه منتظر حمله بودن . گارد رو بالا برده بودن تو این مدت کم مخفیانه پناهگاه درست کرده بودن تا اگه حملهای صورت گرفت امگاهارو سریع به اونجا منتقل کنن و اونا از جنگ و خون خونریزی دور باشن .
ولی اونطرف ماجرا ... قضیه فرق میکرد .
همونطور که اینا آماده میشدن اوناهم برای حمله آماده میشدن .
_رییس ... رئیس ...امگای لیدر قبیلهی پرواز ... حامله هستن قربان ... اونم دو قلو
_ عاا .. واقعا؟ ... پس اخر کریس ووی بزرگ نتونست جلوی خودشو بگیره و امگاشو حامله نکنه ... طبق پیشگویی که شده یکی از قلو ها قراره حاکمیت منو بگیره ... و انگار قدرت زیادی هم داره که میتونه جلوی منو بگیره ... و اون یکی قلو ... طبق پیشگویی نفس رو میبره قدرتی داره که خودش هم ازش خبر نداره ... تحقیق کن و زمان تولدشونو بهم بگو باید برایی اون زمان آماده بشیم .
پسر جوونی که خبر رو اورده بود اطاعت کرد و از اونجا دور شد .
حالا اون مونده بود و خودش و یه دنیا نقشه .
همونطور که انتظار میرفت برای وارث دوم لیدر جشن گرفته شد. البته یرای وارث دوم و سوم .
خبر همه جا پخش شده بود و همه هدیههایی رو به عنوان تبریک میفرستادن .
ولی توی دل آلفاها یه غوغای دیگهای برپا بود.
اگه دشمنا از این موضوع سوء استفاده میکردن برای همه گرون تموم میشد .
+عااهه .. خسته شدم .. چرا هربار جشن گرفته میشه آخه؟ ... دیگه دارن خیلی بزرگش میکنن ... راستی فک نکن نفهمیدم نگهبانارو زیاد کردی ... نگران نباش اینبار آدم شدی خودکشی نمیکنم
_بخاطر تو نیست
+پس بخاطر کیه؟ ... نکنه باز چشم منو دور دیدی رفتی بکی رو حامله کردی .. ها؟
_چرا چرت و پرت میگی سوهو ... واقعا هورمونات از ۳۶۵ جا بهم ریخته
+هورمدنای من مشکلی ندارن ... هی بحثو عوض نکن ... چیشده ... چرا یهویی زیاد شدن ؟
_بخاطر بچهها ...خبر حامله شدن تو اونم دو قلو ... باعث میشه من به نقطه ضعف پیدا کنم ... بچههای من با قدرتای خاصی بدنیا مسان مثل همین چانیول طول کشید تا بتونه با قدرتش کنار بیاد ... مطمئنن اینبارم بچههای من قدرت دارن میشن ... و این خیلی بده ... باعث میشه بقیه برای داشتنشون دندون تیز کنن ... باعث حمله میشن ... ما نگهبانارو زیاد کردیم ... اونطرف جنگل هم پناهگاه مخفی درست کردیم تا اگه حمله شد همهی امگاها رو بجهها برن اونجا
+وای چقدر کار انجام دادین و من خبر نداشتم ... خب میگم تو این جنگ که ... اتفاقی برای شما نمیوفته که؟
_نگران نباش ... حتی اگه بمیریمم از شما محافظت میکنیم
+میدونم ... ولی میترسم باز تنها بشم
_نترس ... من برای شما هر کاری میکنم
مدت خیلی کوتاهی توی سکوت گذشت همونطور که روی ممبل نشسته بودن پیشونشون رو بهم تیکیه دادن و از هم آرامش گرفتن .
خیلی خوب بود .
اینکه یکی رو داشته باشی .
اینکه بدونی همیشه یکی هست که دوست داشته باشه.
اینکه خانواده داشته باشی .
خیلی از آدما اینارو نداشتن ولی با این حال زنده بودن و زندگی میکردن .
سوهو حالا که به خودکشیش فکر میکرد به خودش میگفت که جقدر احمق بودم که تمام این سالهارو از خودم و خانوادم گرفتم . چقدر احمق بودم که خودخواه شدم و به خودم و راحتیم فکر کردم . کاش اون موقع کسی بود و بهم میگفت بعد تو خیلیا پشت سرت گریه میکنن و عذاب میکشن . چیزی که جانیول داشت و نداشت رو براش رویا میکنم . حالا اون با سردی باهام حرف میزنه . انگار که من مادر خوندشم نه مادر تنیش ... طوری بهم نگاه میکنه که انگار به یه غریبه نگاه میکنه .
+من ابن کریسو خیلی دوست دارم
_کدوم کریس ؟
با نگاه پر از سوال و تعجبی پرسید در حالی که داشت ازش جدا میشد .
+همین دیگه ... اینی که رو به روم نشسته ... به فکرمه ... میخواد ازم محافظت کنه ... اینکه منو دوست داره و اذیتم نمیکنه
_عاه .. سوهو .... من اون موقع .... خیلی ... کله خراب بودم ... بقیه تو گوشم میخوندن که باید عین یه لیدر قوی و خشن رفتار کنم تا همه ازم بترسن .. من .. اونطوری بار اومدم ... ولی تو چشامو وا کردی ... لازم نیست خشن باشم تا همه ازم بترسن ... لازمه قوی باشم مراقب خانوادم باشم تا بقیه ازم بترسن و بهتون آسیب نزنن .... من شمارو خیلی دوست دارم
+ماهم دوست داریم ... کله خر
بعد از این حرفش خندید و کریس به صدای خندیدنش لبخند زد.
_تو همیشه اینجوری بخند باشه؟
+باشه
این پنج ماه به سرعت برق و باد میگذشت .
همه چی عادی بود مثل یه روز عادی که صبح از خواب بیدار میشی و خورشید بهت سلام میکنه و گرمایی رو از طرف خانوادت احساس میکنی.
هیچ خبری از اون ور مرز نبود و همه به این فکر میکردن که شاید قصد حملهایی ندارن .ولی باز همچنان منتظر بودن میگشتن و مراقب بودن .
همهی امگاها میدونستن که اگه حمله شد باید چیکار کنن .
کار پناهگاه تموم شده بود . حتی یه تونل هم درست شده بود تا در مواقع اضطراری ازش استفاده بشه و فورا اونا رو به پناهگاه انتقال بدن .
همه دیگه داشتن به این فکر میکردن که ساخت اون پناهگاه بی فایده بود و لزومی نداشت که این همه براش زحمت بکشن و وقت تلف کنن چون حملهای درکار نبود.
+پووف حوصلم سر رفته کریس ...
_تو این همه کار داری چرا حولت سر رفته ؟
+آخه همشون تکرارین
_محض رضای خدا ... خب به چانیول برس
+چانیول نمیاد سمتم ... هنوز فک میکنه من زامبیم
_چانیول همچین فکری نمیکنه ... چااانننییییوووللل
_بببلللههههههههههههه
چانیول بله رو کش دار گفت و کریس فشی بخاطر هواس جمع نبودن این بچه گفت .
_ بیا اینجا فرزندم
_بابا سرت به سنگ خورده یا داری منو مسخره میکنی ؟
_دارم تورو مسخره میکنم ... چرا با مامانت وقت نمیگذرونی ؟
_مامانم؟
چانیول این حرفشو آروم گفت و سرشو انداخت پایین
_خب ... باید چیکار کنم؟
_باهاش وقت بگذرون
چانیول اومد و کنار سوهو نشست
_خوبه؟
خطاب به کریس و با بی حسی گفت .
_نه خوب نیست ... مگه نمیخواستی مادرت بیدار شه؟ ... خب بیدار شد ... پس چرا باهاش سردی ؟
_من که باهاش سرد نیستم
با یه قیافهی حق به جانبی کلمات رو بیان کرد.
_چااننییووول ...تمومش کن ... همین که گفتم امروز رو با مادرت میگذرونی ... تو یه الفایی باید مراقبت از خانواده رو یاد بگیری ... این یکی از اصل های یه الفای خوب بودنه ... اون چیزی که من دیر فهمیدمش
_بااششهه ... پیشش میمونم و مراقبشم
_افرین پسر
حسی مثل اضافه بودن ، حسی مثل دوست نداشته شدن و یه بار بودن و بغض به سوهو فشار میاورد .
سوهو فکر میکرد یه بار برای پسرشه . فکر میکرد چانیول اونو نمیشناسه و موندن پیش کسی که هیج شناختی ازش نداری خیلی سخته حس معذب بودن به ادم دست میده .
بعد از رفتن کریس چانیول با گوشیش بازی میکرد .
+چانیول ... باهام حس راحتی نداری؟
_درسته
خیلی رک و واضح حرف سوهو رو تایید کرد .
+چیکار باید بکنم تا از این حس دربیای ؟
_چه انتظاری داری ؟ ... ۵ سال پیشم نبودی ... من به بی مادری عادت کردم ... درسته بعضی وقتا از فشار درسا و تنبیها میومدم پیشت ... ولی تو جواب نمیدادی ... کاری که باید میکردی رو نمیکردی ... حتی صدامم نمیشنیدی
و باز همون بی حسی در صداش که سوهو حس میکرد از کریس بهش ارث رسیده .
یعنی واقعا نوع صحبت کردن ژنتیکی بود؟
+پس بزار تمام اون سالها رو جبران کنم ... برای خودمم این ناراحت کنندس که تو بهم احتیاج داشتی و من تو خواب بودم
_لازم نیست ... من دیگه بچه نیستم
این برای سوهو خیلی بانمک بود چانیول ۵ ساله میگفت من بچه نیستم .
درسته که بیشتر از سنش میفهمید و حرف میزد ولی باز هم ۵ ساله بود .
( بچهی کریسه زیاد تعجب آور نیست )
+درسته تو دیگه بچه نیستی
_اگه میخوای جبران کنی ... برادرامو سالم به دنیا بیار و براشون مادری کن ... شاید این یخ بینمون آب بشه و بتونم ببخشمت و بهت فرصت بدم
با اینکه تقصیر سوهو نبود ولی قبول کرد .
_لیدر .... لییدددررر ...
_چیشده جینیونگ ؟
_دشمن ... دشمنن
جینیونگ با نفس نفس و تن زخمی اومد .
_چیشده جینیونگ؟
_قربان ... دشمن ... حمله کرده ... نگهبانا یا کشته شدن یا هنوز درحال جنگیدن هستن تا برای فرار زمان بخرن .
کریس که غافلگیر شده بود سریع به سمت یکی از افراد برگشت و دستور داد تا به همه خبر بده دشمن حمله کرده و اونا سریع به سمت پناهگاه برن.
بعد به باقی افراد دستور داد تا به الفاها خبر بدن تا برای جنگ آماده بشن و بع قبیلههای متحد هم بگن که به کمک اونا بیان.
چرا وقتی کریس فکر مییکرد همه چی رو به راهه باید این اتفاق می افتاد؟
چرا زمان حکومت کریس باید همه به خون اعضای خانوادهی اون تشنه میشدن؟
کریس به سرعت تبدیل شد و به سمت خونه دویید .
وقتی که رسید چانیول دم در بود و داشت میدویید .
_چانیول ... چرا بیرونی ؟
_اون .. اون ... مامان .. درد داره ... گفت که بیام و بهت بگم
_چی ؟ ... لعنتی
سریع وارد خونه شد .
_سوهوووو ... سوهو کجااییی ؟
+آییی .. کریس ... کریس دارن بدنیا میان
_چرا اخه الان؟
+ببخشید دفعهی بعد باهات هماهنگ میکنیم آیییی
سوهو از درد شکمشو گرفت.
_سوارم شو ... باید بریم یه جای امن
+پناهگاه؟
_نه ... چانیول میره پناهگاه ولی تو نه
+چرا؟
_چون اونا دنبال توعن ... اگه بری پیش اونا جاشونو لو میدی ... بوی خونت ... همه جا پیچیده
+یعنیییی .. چیی؟ آییی
_یعنی همین ... درد زایمان داری ... خونریزی میکنی
کریس تبدیل به گرگ شد و سوهو هم سوار اون .
_چانیول سریع به سمت پناهگاه برو و مخفی شو
_باشه
چانیول رفت و کریس سوهو رو به اعماق جنگل برد جایی که باد میومد.
باد باعث میشد بوی اون پخش بشه و سخت رد بو رو گرفت .
وقتی یه غار کوچیک دید سریع وایستاد
_سوهو برو تو ... جات امنه ... سعی کن بعد بدنیا اومدنشون مراقب خودتون باشین تا پیدا نشین.
+باشه .. اوومم
_دوست دارم
+منم همینطور کریس آییی
_من میرم
+مواظب خودت باش
سوهو کریس رو با چشمهای پر از نگرانی بدرقه کرد . انگار که این اخرین دیدارشون بود .
لحظات سخت میگذشتن .
هر ثانیه پر از درد بود.
پر از اشک و عرق و خون ...
صدای جیغهای کسی که توی غار اکو میشد و کسی نبود کمک کنه .
لحظههایی که فک میکرد دیگه نمیتونه ولی باید ادامه میداد .
اخر این همه تلاش .. این همه عذاب و درد تموم شد و صدای گریههای دوتا نوزاد بود که توی گوشهای سوهو طنین انداخته بود .
اون لحظه بود که لبخندی رو به لبهای سوهو آورد .
+آخر ... آخرش بدنیا اومدین کوچولوهای من ... خوش اومدین ... شما خیلی خوشگلین
تمام حرف ها با نفس نفس و لبخند گفته میشد .
+عشقای من ... باید منتظر مامان بمونین ... مامان دوستون داره ولی باید بره .. وگرنه اونا شمارو میکشن ... یادتون نره ...
هرچقدر که به اخر حرفش نزدیک میشد بغض بیشتر گلوشو فشار میداد تا اخر اینکه سرازیر شد .
+وقت مناسبی نیست ... ولی ..هق .. باید برم باید ازتون مواظبت کنم .
لباسش کاموایی که پوشیده بود رو دراورد و دور دوقلوها پیچید تا سردشون نشه .
خون کف غار رو پوشونده بود.
از غار خارج شد و با شاخ و برگ درختا دهانهی غار رو بست تا هم سرمای زیادی وارد غار نشه و هم اونا مخفی بمونن .
بع سرعت شروع به دوییدن کرد . باد میوزید .
زیاد طول نکشید که گیر افتاد.
_کجا میری جوجه؟ ... ارباب تورو ببینه خوشحال میشه و صد البته پاداشی منتظر منه
+ولم کن عوضی ...
_ببینم بچهها کحان ها؟ ... نگو که گمشون کردی ... چون اونوقت شوهرت و تموم الفاها کشته میشن
+هیچ وقت دستتون بهشون نمیرسه .. هیج وقت .. ولم کن عوضی
_عااا ... باشه پس تورو میبرم واسش .. اون بلده چطور حرف از زیر زبونت بکشه بیرون .
بعد از مدتی نچندان کوتاه به محل تجمع رسیدن .
الفای غریبه سوهو رو محکم گرفته بود و باعث میشد دستای سوهو کبود بشه.
_اوه اینحارو ... کیم سوهو ... تنها فرزند لیدر کیم ... همسر لیدر کریس وو ... از دیدنت غافلگیر شدم ... نه وایسا اصلا هم غافلگیر نشدم ... چون تو نقشهی منی ... بچهها کجان ؟
بخش آخر حرفش با جدیت همراه با خشم .
+یه جایی بهتر از اینجا ... جایی که دستت بهشون نمیرسه .
اون سمت از ماجرا دو زوج عاشق جنگل برای پیک نیک و جنگل گردی اومده بودن به اون جنگل .
+تهیون ... اینجا خوبه چادر رو اینحا پهن کنیم
_اینجا نه ربکا ... باد میوزه .. و اگه شدید بشه چادر رو با خودش میبره .
شب بود و باد خیلی تند میوزید .
_ربکا من باید برم و یکم هیزم جمع کنم برای اتیش .. اینجا میمونی یا با من میای؟
+باهات میام .. اگه یه حیوون وحشی تورو خورد منم بخوره چون دلم میخواد هر جا تو میری منم برم .
_از شیوهی ابراز علاقت خوشم اومد
و بعد هر دوتاشون خندیدن .
(آخه کی حاضره وقتی یه ببر یا گرگ عشقشو میخوره اونم بخوره؟ ... من که حاضر نیستم عوضش سعی میکنم عشقمو از تو شکم حیوونه دربیارم :/ )
تو اعماق جنگل بودن و اونجا باد با شدت کمتری می وزید . چون درختا سرعت وزش باد رو کمتر میکردن .
همونجا بود که صدای گریهای رو شنیدن .
+تهیون ... تو هم شنیدی؟
_چی رو ؟
+صدای گریه میومد
_چیزی نیست ربکا ... فقط صدای وزش باده
+نههه ... صدای گریهی یه بچس
_ربکااا .. خواهش میکنم اینجا بچه چیکار داره ؟
ولی ربکا به حرفش گوش نکرد و به سمت صدا دویید .
+تهیون اینجارو .. دیدی گفتم صدای بچه میاد؟
_آره ولی ... اینا اینجا چیکار میکنن ؟
شاخ و برگهارو کنار زدن و دوتا بچهی پسر لای یه لباس کاموای سبز لجنی درحال گریه کردن بودن.
+اوه خدای من اونا دوتان
تهیون سریع برگشت و بلند داد زد
_آهاااااییی ... مادر این بچهها کیه؟ ... این بچهها مال کین؟
و هیچ صدای نشنید .
+تهیون اگه این بچههارو میخواست که اینجا نمیزاشتشون تا بمیرن ... باید با خودمون ببریمشون .
_اگه مادرشون مرده باشه چی ؟ ... اگه توی جنگل بودن و گمشده بودن و مجبور بود زایمان کنه و خودشو برای نجات اینا فدا کرده باشه چی ؟
(راستی بچهها .. اسم تهیون همینجوری اومد تو ذهنم پس فقط تشابه اسمیه)
+اگه اونجوری باشه ... پس باید اینارو ببریم به ادارهی پلیس نه نه .. باید زنگ بزنیم به پلیس تا بیان ابنجا و ما دروغگو نشیم
تهیون سریع گوشیش رو دراورد و شمارهی پلیس رو گرفت .
_الو سلام ... من پارک تهیون هستم ... من و همسرم ربکا تو جنگل هستیم و تو جنگل دوتا بچه پیدا کردیم و کسی پیششون نیست
×باشه آقا شما اونجا بمونین جی پی اس گوشیتون رو روشن کنید تا بتونیم مختصات دقیق شمارو پیدا کنیم .
سریع انجام داد .
_روشن کردم
×خوبه ... ما تا ۱۰ الی ۲۰ دقیقهی دیگه اونجاییم .
۱۵ دقیقه بعد
پلیسا و مامور و آمبولانس توی جنگل جمع شده بودند .
جنگل پر از صدای آژیر بود .
با اینکه به هیچ نتیجهی مطلوبی نرسیدن که چرا این بچهها توی غار هستن و البته با پیدا نشدن هیچ جنازهای اون اطراف دادگاه پروندهی دوقلوها رو بست .
تنها چیزی که پیدا شد خونی بود که روی زمین قطره قطره ریخته شده بود .
به این نتیجه رسیدن که حتی اگه مرده باشه هم حیوونای این جنگل خوردنش .
یاه یاه خوشتون اومد؟ ... گذاشتمتون تو خماری
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه دم اونایی که ووت میدن گرم حای اونایی که نگاه میکنن ولب اصلا نه نظر میدن نه ووت
من موندم وسوستون نمیکنه اون ستاره رو بزنین؟
DU LIEST GERADE
NEVER DON'T CRY
Werwolfسوهو وارث قبیلهی اب مجبور به ازدواج با کریس میشه زندگیش پر از فراز و نشیب خوشحالی و ناراحتی و رنج و سختی میشه ولی اون باید از پس همهی اینا بربیاد . این تقدیر اونه