نجاتمون بده

365 83 19
                                    

ایسو: سلام گایز ... این پارت سنگینه و شاید یکم ابهام به وجود اومد ولی با صبر و حوصله و اروم اروم بخونین ... و اینکه این پارت رو یکم زیاد نوشتم تا از دلتون در بیارم که پارت قبل اونهمه کم بود . من تونستم حس نارضایتی و ناراحتی رو ازتون دریافت کنم پس میخوام جبرانش کنم ❤


















از وقتی که متوجه نبود بکهیون شده بود با خودش در جنگ بود .


مسئله‌ی مهمی که وجود داشت این بود که میخواست بره دنبالش ولی از طرفی هم میخواست بهش زمان بده .


زمان برای کنار اومدن با مسئله‌ی پیش اومده . زمان برای کنار اومدن با اون و شو .



( نیل: شو رو که یادتونه


ایسو: مگه میزاری یادشون بره؟ :/


نیل :وایسا دوباره یاداوری کنم



نیل: مای هارت


ایسو: مای مخ بر پخ رفته


نیل: گایز دقت کنین ... این خیلی شبیه چانیول و بکهیونه .. یه گزینه‌ی عالی ... عین ددش اروم ... عین ننش موهاش سفید )



نمیتونست خودش رو به بیخیالی بزنه . باس میرفت دنبالش.



ولی بکهیون کجا بود ؟


بکهیون کجا میتونست بره؟



تنها جایی که به ذهن چانیول رسید قلمروی نور بود . خونه‌ی پدر و مادر بکهیون ...



پا تند کرد و تا اونجا دویید .



نمیدونست که چرا تبدیل نشد فقط میخواست برسه اونجا .




وقتی رسید دنبال خونه‌ی پدر و مادر بکهیون گشت .


خونه‌ی پدر و مادر بکهیون پنجره‌ی سراسر شیشه‌ای داشت و جلوش درخت گیلاس بزرگی بود .


همینکه این مشخصات رو شناسایی کرد به طرف خونه رفت .



نفس نفس میزد . ریه‌هاش برای بلعیدن اکسیژن از هم پیشی میگرفتن و در مسابقه بودن .



اروم تقه‌ای به در زد . هیچ جوابی دریافت نکرد .



میدونست که اونا خونه بودن چون تمام چراغ‌های اون خونه روشن بودن .


تقه‌ی دوم و سوم و چهارم رو هم به در زد .


صدای مردونه‌ی آقای بیون به گوش چانیول رسید که از اون میپرسید:



_کیه؟



_آقای بیون ... منم چانیول ... بکهیون اینجاست ؟



در باز شد و اندام آقای بیون تو لباس سیاه براقی که پوشیده بود معلوم شد .



_اینجا چیکار میکنیی ؟

NEVER DON'T CRY Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt