Chanbaek:
از پدرش جدا شد سمت کلبهای که خودش و جفت تخس اونجا میموندن حرکت کرد
هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که با تک تک سلولهاش پدرش رو درک کنه
آلفایی که تمام زندگیش بهش گیر داده بود رو اونو مثل یه سرباز بزرگ میکرد البته تا وقتی که مادرش از خواب طولانی مدتش بیدار شد_البته بیدار شدنشم مشاوی شد با حامله شدنش... اون مرد آلفا همینکه بیدار شدی مورد عنایت قرارت داد بعدش عنایات گم شدن و یه عنایت دیگه پشت بندش اومد
ایستاد و آهی کشید و خستگی از ریههاش بیرون ریخت
(ایسو: پزشکیه این مطلب آه کشیدن باعث میشه خستگی از بدن بره و حس سبکی میده)
امیدوار بود تمام این مشکلات که مثل سگ دنبال خانوادش بود دست از سرشون برداره و یه روز نفس راحت بکشن_منم امگامو کم مورد عمایت قرار ندادم
دوباره به راه افتاد.
وقتی به خونشون رسید چراغا خاموش بودن. مدتی میشد که آلفا توسط امگاش پس زده میشد و کم اونو میدید
دیگه داشت کلافش میکرد اون تا کی میخواست به این رفتارهاش ادامه بده؟سمت اتاق مشترکشون رفت و در رو باز کرد بدن ظریف امگا پشت بهش زیر پتوی ضخیم تکونهای زیری میخورد و نشون از خواب بودنش میداد
آلفا سلانه سلانه سمت تخت رفت و پتو رو کنار زد و روش دراز کشید و پتو روی خودش کشید و به پشت سر امگا چشم دوخت موهایی که پشت گردنش بودن کم پشت و ریز تر میشدن
گردن باریک و خوش فرمش شونههای کوچیکش پتو رو تا زیر گردنش بالا اورد دستش رو از زیر پتو به شکم برامدهی امگا کشید و شکم برامدش رو لمس کرد
تولش اونجا درحال رشد بود باورش نمیشد که به همین زودیا قرار بود که اونو توی آغوشش بکشه و عطر تنش رو استشمام کنهاون عطر بهشتی که پدرش درموردش حرف میزد اون حسی که بعد از اولین بار بغل کردن یه تیکه از وجودش بهش دست میداد و سوهو در این مورد بهش گفته بود
تکون ریزی که زیر دستش حس کرد اونو از عالم خیال بیرون کشید
پسرش همچنان داشت تکون میخورد و ممکن بود بکهیون رو بیدار کنه سریع دستش رو کشید تا وقتی امگا بیدار میشه با این صحنه که آلفا به اون دست زده رو به رو نشهبه حال خودش خندید چقدر از امگای کناریش میترسید.
میترسید تا بکهیون خودش و پسرشون رو ازش دریغ کنه و برای همیشه بره کاری که مدتهای سعی در انجامش داشت
این ترس شده بود معضلی برای شب بیداریهای آلفا
شبها هوشیار میخوابید با هر تکونی که امگا به بدنش میداد بیدار میشد و ساعت رو چک میکرد انگار که واقعا منتظر رفتن امگا بود ولی تا کی میتونست ازش فرار کنه؟
یا اتفاق میوفتاد
یا جلوشو میگرفتهر لحظه برای رویا رویی با اون صحنه آماده میشد ولی بعض گلوشو میفشرد وقتی به این فکر میکرد که همین شیرینی کوچیکی که داشت میتونست با یه اشتباه و سهل انگاری ساده از بین بره
STAI LEGGENDO
NEVER DON'T CRY
Lupi mannariسوهو وارث قبیلهی اب مجبور به ازدواج با کریس میشه زندگیش پر از فراز و نشیب خوشحالی و ناراحتی و رنج و سختی میشه ولی اون باید از پس همهی اینا بربیاد . این تقدیر اونه