جونگوو همیشه از صبح های زود متنفر بود.
از بیدار شدن تو روزای سرد و هوای بارونی، از روزایی که سوار اتوبوس میشد و وسط تابستون خورشید جای بارون رو میگرفت و هوای به شدت گرم بود متنفر بود.
به طور کامل تر جونگوو تو زندگیش از تموم صبح های زود متنفر بود، تا وقتی که با لوکاس رو ملاقات کرد. ملاقات اونا کاملا شانسی بود. دو تا آدمی که تو دو سمت مختلف شهر زندگی میکردن و تنها نقطه مشترکشون همون ایستگاه مترویی بود که هردو هرروز به اونجا میرفتن. لوکاس برای کار و جونگوو برای تحصیل!
هرروز صبح تو تمام سال گذشته، تا وقتی که جونگوو به
آپارتمان کوچیکش رو به روی نونوایی نقل مکان کرد.
همونجایی که لوکاس بود!***
بار اولی که جونگوو، لوکاس رو دید ساعت 7:03 یه صبح خنک پاییزی بود . باد نسبتا شدیدی میومد و باعث شد تا گرد و غبار داخل چشماش بره و برای مدتی حواسش رو پرت کنه. چشماش شروع به سوزش کرد و یه لحظه چشماش رو بست و تلاش کرد تا با اشکایی که تو چشماش جمع شده بودن گرد و خاک رو بیرون بکشه. تو همون لحظه سرش رو بالا گرفت و نگاهش به سکوی ایستگاه شمال افتاد.
دقیقا همون جایی که لوکاس ایستاده بود.
جونگوو به خودش که اومد دید مدتیه که خیره به مرد مونده بود و حال چشماش کاملا خوب شده بودن. مرد یه ژاکت قهوه ای پوشیده بود که بنظر کهنه میومد. موهای قهوه ای تیره ای داشت و روی اونا کلاه خاکستری قدیمی به چشم میخورد.
لباش رو به زیبایی با شال قرمزی پوشونده بود و نگاهش پایین روی کتابی بود که بین دستاش قرار داشت.
شاید بهتر باشه بگیم جونگوو کاملا مجذوب اون مرد شده بود.
7:04
جونگوو میتونست صدای قطاری که به سمت ایستگاه شمالمیرفت رو از دور بشنوه. و به نظرش نمیرسید که غریبه توجه ای به خیره شدن هاش داشته باشه.
قطار با صدای گوشخراشی روی راه اهن کشیده شد و متوقف شد. جونگوو با صداش به خودش لرزید.
7:05 قطار رفت.
غریبه با شال قرمز رفته بود و جونگوو...
جونگوو به زندگی ادامه داد.
بعد اون روز جونگوو هربار که به خودش میومد، میدید دنبال اون مرد با شال قرمز میگرده و هرروز صبح اون رو تو جمعیت با یه کتاب جدید پیدا میکرد.
جونگوو مطمئن نبود چرا اینطور ناگهانی جذب اون مرد شده بود. اصلت به نظر نمیرسید که هیچ چیز خاصی داشته باشه.... حتی میشد گفت که خیلی معمولی بود. اما جونگوو هنوز هم نمیتونست هرروز منتظر دیدن مرد با اون شال قرمز نباشه.
دو هفته بعد از اون روز که برای اولین بار مرد رو دیده بود یه اتفاق عجیب افتاد. چیزی که از نظر جونگوو مثل سرنوشت بود، درحالی که برای لوکاس خیلی خجالت اور بود.
YOU ARE READING
°•° ikigai •°• LUWOO
Short Story🌼Writer: hawkpawforever 🌼Translator: Xback 🌼Genre: fluff and kisses 🌼Couple: Luwoo ~> این فیک یه وانشات ۷ چپتری و اصلش برای یه کاپل دیگه(جوریک) بود بعد از ترجمه کاپلش رو به لووو تغییر دادم♡ ~> ایکیگای اصطلاحی ژاپنی به معنی "دلیلی برای بودن" ژا...