یک ماه از زمانی که کای خونه ی سهون رو ترک کرده بود میگذشت اما سهون هنوز میتونست بوش رو حس کنه.
انگار که کای روی هر چیزی اثر گذاشته. تموم چیزهای کوچک و بزرگ خونهی سهون این رو به یادش میاوردن که با وجود اینکه کای رو پس زده اما اون همون دور و براست.
کای واقعاً همونجا بود. سهون میدونست که آلفا همون نزدیک های خونهی خودش هست و همیشه تنهاس.
صبح ها که بلند میشد میتونست چای داغش که جلوی در خونش بود رو ببینه. یه نون تست و یه شاخ گل هم همیشه کنارش بود.
نمیخواست علت این رو بدونه چون اون آلفا فعلاً دور و برش نبود و کاری بهش نداشت.
از خودش بارها پرسیده بود که آیا واقعاً کای توی رابطشون مهربون و صادق بوده؟ دلش نمیخواست که قلبش بشکنه، خجالت زده بشه و دوباره براش قلدری کنن.
اگر میخواست همین طور فقط به دیدن جنبهی منفی هرچیزی ادامه بده، احتمالاً بهتر بود که اون پک رو ترک کنه.
تموم وقتش رو توی این حالت میگذروند که کای چطور توی هیتش مواظبش بود و چطور باهاش رفتار میکرد. کای خیلی خوب و مهربون بود. با احترام باهاش برخورد و حتی لمسش میکرد. بوسه هاش مالکانه و قوی بودن و بغل کردن هاش کاملاً حس امنیت بهش میداد.
سهون همش رو به حساب هیتش گذاشته بود اما الان دلش براش تنگ شده بود.
نمیدونست که خیلی بد با آلفا برخورد کرده یا نه. شاید کای واقعاً تغییر کرده بود چون سهون یادش میومد که یه موج از احساسات کای دریافت کرده. میدونست که کای هم آسیب دیده بود. وقتی که داشت پسش میزد، میتونست حس کنه که قلب کای از فاصلهی هزار فوتی روی زمین افتاده.
انگار که آلفا بدجوری آسیب دیده بود. در رو باز کرد تا از خونه بیرون بره اما طبق معمول یه چای داغ دیگه جلوی در خونش دید. چای رو برداشت و رایحهی کای رو از روی فنجون بو کشید. یه بخش از سهون دلش میخواست برای اینکه آلفا رو پس زده خودش رو بکشه.
بعد از تموم کردن چاییش سمت شهر کوچولوشون راه افتاد.
میتونست نگاه بقیه گرگ ها رو روی خودش حس کنه. بعضی هاشون بهش لبخند میزدن اما سهون یادش میومد که اون ها قبلاً حتی نگاهش هم نمیکردن. اخمی روی صورتش نشست.
یه دکهی چوبی کوچک نظرش رو از دور جلب کرد. چرا قبلاً متوجهش نشده بود؟ سمت دکهی چوبی حرکت کرد که توش ذرت و سبزیجات میفروختن. تا اون موقع هیچوقت طرفدار ذرت و این چیزا نبود، اما اون روز میل عجیبی به امتحان کردنش داشت.
به محض نزدیک شدنش به دکه و پیچیدن اون بوی شیرین توی بینیش، هیجان زده شد. جلوی دستهی ذرت ها ایستاد. یه عالمه ذرت پخته شده و آبپز شده اون جا بود. بعضی از ذرت ها هم با کره میکس شده بودن و دهن سهون رو آب مینداختن.
×" چه چیزی میتونم براتون بیارم؟ "
مرد صاحب مغازه از سهون پرسید. سهون با دیدنش فوراً تشخیص داد که اون یه آلفا بود. به ذرت میکس شده با کره اشاره کرد. مرد با مهربونی ازش پرسید
×" ذرت کره ای؟ "
سهون سر تکون داد ولی سعی کرد اون لبخند احمقانش رو روی لب هاش نشونه. نمیخواست خیلی هیجان زده به نظر بیاد.
-" سهون؟ "
با شنیدن صدای متعجب کای، به سمتش چرخید. تعجب کرده بود که کای اونجا چیکار میکنه. کای سرش رو چرخوند و از روی شونهی سهون به مردی که داشت ذرتش رو آماده میکرد نگاه کرد. سهون میتونست تردید و دودلی کای رو برای نزدیک شدن به خودش حس کنه. امگای سهون بدجور دلش میخواست که با آلفاش حرف بزنه و تشویقش کنه که جلوتر بیاد؛ اما به جاش سهون گلوش رو صاف کرد و لبخند افتضاحی به کای زد.
صاحب مغازه سرش رو با کنجکاوی کج کرد و از کای پرسید:
×" ایشون جفت شماس پرنس کای؟ خیلی بوش شبیه بوی شماست."
حرف آلفا توجه سهون رو به خودش جلب کرد و کای خندید و نزدیک رفت تا کنار سهون بایسته.
صاحب مغازه ذرت سهون رو بهش داد و به هردوشون کنار همدیگه نگاه کرد.
کای پول ذرت رو با وجود اینکه میدونست سهون مخالفه، حساب کرد و گفت:
-" این سهونه، جفت من! "
کای سهون رو معرفی کرد.
×" ولی اون صحبت نمیکنه؟ "
آلفا از کای پرسید ولی سهون وحشت کرد. صورتش درهم کشیده و ناراحت شد و منتظر شد که کای هم به مشکلش اشاره کنه اما با جواب کای شگفت زده شد.
-" اون فقط با من صحبت میکنه، آلفا هو. من اون شخص خوش شانس هستم."
کای با لبخندی گفت و به سهونی که در معرض گریه کردن بود توجهی نکرد. سهون واقعاً انتظار این جواب رو از کای نداشت.
با ذرت توی دستش از اون دو نفر دور شد و جایی رفت که هیچ گرگی نمیتونست اشک ریختنش رو ببینه. البته شاید به جز یه نفر!
-" باز داری گریه میکنی؟ "
صدای کای رو از پشت سرش شنید و سرش رو به دو طرف تکون داد.
+" یکم احساساتی شدم."
سهون گفت و به ذرت توی دستش نگاه کرد. میخواست بخوردش اما دیگه میل نداشت.
-" فکر کردی نمیخوام بگم که تو جفت منی؟ "
کای که دیگه روبه روی سهون ایستاده بود، ازش پرسید و سرش رو خم کرد تا توی چشم های سهون نگاه کنه.
سهون سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
-" بذار برات جبرانش کنم سهون."
کای گفت و دستش رو روی صورت سهون گذاشت و نوازشش کرد.
سهون چشم هاش رو با نوازش آلفاش بست، انگار که داشت ازش لذت میبرد و وقتی که کای نوازش کردنش رو متوقف کرد سهون چشم هاش رو باز کرد.
-" بوی فرومون هات مثل همیشه نیست سهون! "
کای گفت و نگاهی به سر تا پای سهون کرد.
سهون سرش رو به دو طرف تکون داد.
+" بوی تو رو گرفتم. اون آلفای توی دکه هم همینو گفت."
سهون به کای گفت اما کای هنوز داشت نگاهش میکرد تا ببینه چه فرقی کرده.
-" نمیخوام نگرانت کنم بیبی، درسته که بطور عادی باید بوی گرگ های جفت گیری کرده رو بدی، اما نه در حدی که دیگه بشه گفت که جفتت کی هست."
+" پس احتمالا از قبل میدونست که من جفت تو هستم."
سهون گفت و چشم هاش رو چرخوند. نمیخواست دربارهی چیزی نگران باشه. احتمالا همون بوی گرگ های جفت گیری کرده رو میداد.
-" اون تو رو نمیشناخت سهون اما میتونست بوی من رو از روی تو تشخیص بده."
سهون حالت سوالی ای به خودش گرفت و سرش رو تکون داد.
+" داری گیجم میکنی."
سهون گفت و یه گاز از ذرتش زد.
+" خدای من، چه مزه ای داره."
سهون گاز دیگه ای از ذرتش زد و گفت.
+" ازش متنفرم اما دوست دارم بخورم. این دیگه چیه؟ "
سهون گاز دیگه ای از ذرتش زد و به کای که با تعجب بهش خیره شده بود نگاه کرد.
-" هونی.."
کای دست سهون رو گرفت و سهون درحالی که لب هاش رو جلو داده بود، با چشمای اشکی به کای نگاه کرد که نمیذاشت ذرتش رو بخوره.
-" من به یه چیزی شک دارم."
سهون با همون چشمای اشکی ولی این دفعه با کنجکاوی و یکم هیجان به کای خیره شد.
از آلفا دربارش پرسید اما کای چیزی نگفت و فقط ازش خواست تا دنبالش بره. نمیخواست دنبال آلفا بره. میخواست ذرتش رو توی آرامش بخوره، اما وقتی کای مؤدبانه و خیلی مهربون ازش درخواست کرد، سهون دنبالش کرد چون نمیتونست بهش نه بگه.
همونطور که دنبال کای میرفت، چندبار روی شونهی آلفاش زد، انگار که میخواست درباره ی چیزی باهاش حرف بزنه. نمیتونست هیجانش رو نگه داره پس به محض برگشتن کای، ذرتش رو دستش داد.
-" هون، چی...؟ "
کای خواست به سهون بگه اما دید که سهون داره دنبال سه تا بچه ی کوچولو میدوه. سهون میخواست از طریق حواسش به اون ها بگه که اون جاست اما نه میتونست این کار رو کنه و نه میتونست حرف بزنه.
کای با دیدن حرکات امگای کیوتش خندید و گفت:
-" اون ها همون سه تا بچه گرگ هستن که اون روز مواظبشون بودی بیبی؟"
کای پرسید و به سهون نگاه کرد.
سهون درحالی که هنوز داشت به اون سه تا کوچولو نگاه میکرد، سرش رو تکون داد.
+" اره، جه و جسپر و میست."
سهون گفت و از کای خواست تا صداشون کنه.
کای صداشون کرد و سه تا توله گرگ سمت جایی که صدا میومد چرخیدن. با دیدن سهون لبخندی زدن و با تموم توانشون سمت سهون دویدن.
+" نگاشون کن چه بامزه هستن. خدای من، بیاین اینجا بچه ها."
سهون روی زمین زانو زد و دست هاش رو برای توله گرگ ها باز کرد. توله گرگ ها هر سه توی بغلش پریدن که باعث شد سهون هم به عقب پرت شه. سهون شروع کرد به بوسیدنشون و قلقلک دادن هرسه شون، اما توله گرگ ها اخم کردن و ازش فاصله گرفتن.
+" چی شده؟ "
سهون از هر سه شون با زبان اشارش پرسید. دیدنشون توی حالت انسانی زیادی سخت بود چون هر سه تاشون زیادی خوردنی و بامزه شده بودن.
×" تو بوی متفاوتی میدی."
جسپر گفت و لب هاش رو با ناراحتی جلو داد. میست هم سر تکون داد و با جسپر موافقت کرد. سهون نگاهی به کای انداخت و با کنجکاوی و یکم ناراحتی از کای پرسید
+" چرا همه میگن که من بوی متفاوتی میدم کای؟ "
رو به توله گرگ ها کرد و گفت:
+" بوی اون رو میدم؟ "
×" آره، تو بوی پرنس آلفا رو میدی."
جه گفت ولی سهون از این تعجب کرده بود که اون سه تا چطور کای رو به عنوان پرنس آلفا تشخیص دادن.
×" ولی..."
میست گفت و سرش رو خم کرد و با کنجکاوی به سهون نگاه کرد.
×" اما تو یه بوی شیرین هم میدی، یه چیزی توی مایه های کندوی زنبورهای عسل، یا اصلا یه عالمه عسل..."
+" این که خوبه، مگه چه اشکالی داره که بوی عسل بدی؟ "
سهون همونطور که سعی داشت تا بچه ها رو قانع کنه که چیز خاصی نیست، لبخندی زد و گفت.
سهون دوباره دستاش رو باز کرد تا اون ها رو بغل کنه اما اون ها توی بغلش نرفتن.
+" نمیخواین بغلم کنید؟ "
با ناراحتی از بچه گرگ ها پرسید اما چیزی که اون موقع حس میکرد که اطرافش رو پر کرده، اضطراب کای بود. نگاه سوالی ای به کای انداخت.
جه سرش رو به نشونه ی ناباوری تکون داد و توی گوش میست چیزی گفت. میست هینی کشید و به جسپر دربارش گفت.
×" جه میگه که ما نمیتونیم تو رو بغل کنیم."
جسپر گفت ولی با حرفش سهون تعجب کرد.
کای رو به بچه ها و بدون اینکه سهون متوجهش بشه، دستش رو روی بینیش گذاشت که ساکت باشن و چیزی نگن، اما کار از کار گذشته بود. سهون سرش رو پایین انداخت و شروع به گریه کردن کرد. عذاب وجدان و یه حس بد کل وجودش رو گرفته بود.
فکر میکرد از اون روز حادثه به این ور، بچه ها دیگه دوستش ندارن و فکر میکنن که کنارش امنیت ندارن.
با خشم به زمین نگاه کرد، اون واقعا بهترین تلاشش رو کرده بود تا از اونها مواظبت کنه. دلش میخواست جیغ بزنه و داد بکشه اما فقط گریه کرد و قبل از اینکه به کسی صدمه بزنه از اون جا دور شد.
پاهاش رو روی زمین میکوبید و قانع کردن بچه ها که چرا اون طور رفتار میکنه رو به کای سپرد.
-" سهون، عزیزم صبر کن."
کای دنبالش دوید اما سهون با عصبانیت سمت کای چرخید و مشتی بهش زد. کای دستش رو گرفت و محکم اون رو توی بغش خودش کشید. سهون میتونست دست های کای رو دور کمرش حس کنه.
+" من چه مرگم شده کای؟ "
سهون همونطور که داشت گریه میکرد از کای پرسید و سرش رو روی سینهی کای گذاشت. میتونست نفس های کای رو روی گردنش حس کنه. کای دستش رو روی کمر سهون کشید و نوازشش کرد. بوسه ای روی موهای مشکیش گذاشت و توی گردنش نفس کشید. سهون دلش میخواست همونجا توی بغل کای فرو بره.
-" تو یه کوچولو توی دلت داری سهون. گرگ کوچولوی ما دو تا رو! "
YOU ARE READING
Let Me Make It Up To You
Werewolfکیـم کای شاهـزاده قلمـرو گرگینـه ها، هرگز فکـرش رو نمیکـرد تحقیـر کردن یک امـگای لال، روزی تمام زندگیش رو به لـرزه بندازه و از عشقی دردناک و غرق پشیمونـی به زانـو در بیاد. آیا سهـون، این امـگای لال میتونـه شاهزاده کیـم رو ببخشـه و قلبـش رو باور کنه؟...