سهون متوجه شده بود که رابطش با کای خیلی بهتر شده. همیشه با هم بودن و کای هر کاری که میتونست انجام میداد تا سهون حس بهتری داشته باشه. خوشبختانه تا الان هم بچه هیچ مشکلی نداشت.
غذا خوردنش تحت کنترل بود و شکمش یه کوچولو خودش رو نشون داده بود. سهون میتونست متوجه بشه که چطور روز به روز شکمش بزرگ تر میشه. همونطور که بچه بزرگتر میشد، سهون هم چیزای بیشتری رو دربارهی قصر یاد میگرفت.
صبح ها که کای برای انجام وظایفش بیرون از قصر میرفت، سهون معمولا توی باغ کمک باغبون میکرد یا توی آشپزخونه کمک آشپزها.
همه بهش هشدار میدادن تا کاری انجام نده و استراحت کنه اما سهون همه رو نادیده میگرفت. اون به کار کردن نیاز داشت. نمیتونست فقط یه جا بشینه و هیچ کاری انجام نده، این طوری دیوونه میشد.
شب ها وقتی که کای برمیگشت، سهون از همیشه خوش حال تر میشد.
کای هیچ وقت فراموش نمیکرد که ببوسدش و بغلش کنه. بعدش با هم دیگه میرفتن و قدم میزدن، که کای بهش میگفت قرار شبانه.
سهون شکایتی نداشت و اتفاقا عاشق این کار بود. اما اون وسط یه سری چیزها بودن که سهون رو آزار میدادن، از جمله نگاه های خیره ی بقیه روی خودشون.
اون نگاه ها بعضی وقت ها غیر قابل تحمل میشدن، مخصوصا نگاه های کسایی که با سهون بد رفتاری میکردن. مثل صاحب کافه یا اون مغازه دار که بهش تهمت دزدی زده بود. با وجود اینکه کای بهشون هشدار داده بود اما اون ها باز هم باهاش بد رفتاری میکردن.
-" لازم نیست نگران اونا باشی بیبی. فکر نکنم از این به بعد کاری باهاشون داشته باشی."
کای همیشه بهش میگفت اما سهون شک داشت. ممکن بود بعضی وقتها کاری ضروری پیش بیاد و سهون مجبور بشه باهاشون روبه رو بشه.
سهون معمولاً سعی میکرد این طور افکارش رو نادیده بگیره و روی چیزهای مهم تری تمرکز کنه.
شب خوبی بود و سهون دست توی دست کای راه میرفت، البته تا زمانی که کریس و چانیول حضورشون رو با صدا کردن لقب های کای اعلام نکرده بودن.
« عوضی و احمق »
سهون سر جاش خشکش زد. خیلی وقت بود اون ها رو ندیده بود و نمیدونست که واکنششون نسبت به خودش چیه. حتی میتونست حس کنه که کوچولو هم ترسیده.
-" هی عوضی ها آروم باشید. دارید سهون و بچه رو میترسونید."
کای با داد رو به دوست هاش گفت. سهون ابروهاش رو بالا انداخت و نگاهش کرد. تعجب کرده بود که کای هم میتونست احساسات بچه رو تشخیص بده.
کریس و چانیول با شنیدن حرف کای، از خنده پخش زمین شدن. از کی تا حالا کای اونقدر مسئولیت پذیر شده بود؟ سهون با استرس آب دهنش رو قورت داد.
اگر اون دو تا توی حالت انسانی شون اونقدر گنده بودن، توی حالت گرگیشون دیگه چقدر میشدن.
سرش رو تکون داد تا از دست اون افکارش خلاص بشه و نگاهش رو به کای داد.
×" منتظر اومدن بچه هستی، نه؟ "
چانیول پرسید و به شکم سهون اشاره کرد. کای با افتخار سرش رو به نشونهی تایید تکون داد ولی سهون متوجه ناراحتی توی چشم های کریس شد.
" چند روز دیگه؟ "
کریس همونطور که نگاهش روی شکم سهون ثابت مونده بود، ازش پرسید و کای جوابشون رو داد.
-" حدود یک ماه دیگه."
×" حال و اوضاع بچه و خودتون خوبه ؟"
چانیول پرسید و به سهون نگاه کرد. سهون فهمید که چانیول چی میخواسته بپرسه. دلش میخواست که ببینه جواب کای به سوال چانیول چیه.
میخواست بدونه که نظر کای درباره ی بودن با خودش چیه. کای دستی توی موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت. سهون اخم کرده بود و استرس داشت و منتظر بود که کای چیزی بگه. کای سرش رو بلند کرد و به چانیول لبخندی زد و لب هاش رو خیس کرد. برای سهون اینطور به نظر میرسید که کای داره از زیر جواب دادن در میره یا میپیچونه؟
-" من یه احمق بودم، یه عوضی بیشعور!"
با جواب کای، سهون سوپرایز شد ولی به نظر نمیرسید که چانیول و کریس زیاد تعجب کرده باشن.
-" بخوام راستش رو بگم، من واقعاً خوشبخت ترین آدم روی زمینم برای اینکه سهون جفتمه و با وجود اون گذشته ی مزخرفمون، سهون منِ عوضی رو قبول کرده."
سهون با نگاهی اشکی آب دهنش رو قورت داد.
" فکر میکنم همینطوره."
کریس گفت و کای نگاهی به کریس انداخت.
-" اون فوق العادس."
کای گفت و به سهون نگاه کرد. قلب سهون با خوشحالی میکوبید. میتونست حرکت چیزی رو توی شکمش حس کنه، ولی اون بچه نبود. حرکت پروانه هایی بود که با حرف کای شروع کرده بودن به بال زدن.
-" تا حالا اینو به هیچکس نگفته بودم اما دلیل تموم خوشحالی های من سهونه. اون هر شب منتظرم میمونه، برام خوراکی درست میکنه و فکر میکنه که من نمیفهمم. اون دوست داشتنی، شیرین و بی نقصه اما خودش این ها رو نمیدونه."
سهون با چشم های اشکی به کای خیره شده بود. کای همه چیز رو میدونست با وجود اینکه سهون بهش چیزی نگفته بود.
+" از کجا میدونستی؟ "
سهون پرسید و بدون توجه به چانیول و کریس دستش رو جلو برد تا دست کای رو بگیره.
دست کای طبق معمول گرم بود و اون حس اطمینان و امنیت رو بهش میداد.
-" بوی تو همه جا میپیچه سهون. واقعاً اولش تعجب کرده بودم که چرا اتاقم دیگه بوی اون بتایی که مرتبش میکرد رو اصلا نمیده ولی همه جا بوی تو پیچیده که بعد فهمیدم بخاطر اینه که تو اون جا رو مرتب میکنی. و درباره ی غذا هم..."
کای خندید و ادامه داد:
-" سال بهم گفت."
سهون لب هاش رو جلو داد و مشتی به سینه ی کای زد. کای خندید و سهون که خجالت کشیده بود رو توی بغلش کشید. سهون صورتش رو توی سینه ی آلفاش مخفی کرد.
×" چطوری با همدیگه حرف میزنید؟ "
چانیول پرسید و لحظه ی عاشقانه ی بینشون رو به هم زد، که خب البته ضربه ای که کریس بهش زد، از حرص خوردن کای کمی کم کرد و باعث شد که سهون بخنده.
-" چون جفت همدیگه هستیم، من میتونم صدای سهون رو بشنوم."
کریس و چانیول همزمان با هم گفتن: " اوه! "
کریس نگاه مرددی به سهون انداخت و گلوش رو صاف کرد و گفت:
" ما نمیتونیم صدای تو رو بشنویم؟ فقط کای میتونه؟ "
سهون به نشونه ی تایید سر تکون داد. چند دقیقه بعد چانیول و کریس ازشون خداحافظی کردن و از اون جا رفتن. کای دست سهون رو دنبال خودش کشید تا سمت قصر برن، اما یه دفعه وسط راه متوقف شد و سمت سهون چرخید و گفت
-" دنبالم بیا هون! "
ESTÁS LEYENDO
Let Me Make It Up To You
Hombres Loboکیـم کای شاهـزاده قلمـرو گرگینـه ها، هرگز فکـرش رو نمیکـرد تحقیـر کردن یک امـگای لال، روزی تمام زندگیش رو به لـرزه بندازه و از عشقی دردناک و غرق پشیمونـی به زانـو در بیاد. آیا سهـون، این امـگای لال میتونـه شاهزاده کیـم رو ببخشـه و قلبـش رو باور کنه؟...