کای اشک های سهون رو پاک کرد و پیشونیش رو با عشق بوسید. میدونست که یه رومئوی دیوونهست.
بعد از اون اعترافش سهون توی بغلش کلی اشک ریخته بود اما هنوز اعتراف نکرده بود که دوستش داره.
-" گریه نکن سهون."
کای با صدای بغض داری گفت و روی تخت صاف نشست. سهون سرش رو توی سینه ی کای مخفی کرد و سرش رو تکون داد.
-" بیخیال سهون، الان دو تا بچه کوچولو اینجا دارم که باید برم بهشون غذا بدم."
کای سعی کرد بغضش رو قورت بده و با لحن شادی با سهون حرف بزنه.
+" من یه چیز شیرین و خامه ای میخوام."
سهون بین گریه هاش گفت و لب هاش رو جلو داد. کای خندید و سر تکون داد و از روی تخت بلند شد.
-" خیلی خب پس نقشه اینه."
بلند شد و لباسش رو مرتب کرد و موهای به هم ریختش رو با انگشت هاش شونه کرد.
-" الان دلم میخواد سر حال به نظر برسی. برو هر کدوم از لباس هام که دوست داشتی رو بپوش تا من برات غذا بیارم."
کای گفت و منتظر جواب سهون موند.
+" من فقط گرسنهم."
-" خیلی خب، پس الان بر میگردم."
کای چرخید تا از اتاق بیرون بره اما یه دفعه یه چیزی یادش اومد. سمت سهون چرخید و گفت:
-" بیبی، فکر کن خونهی خودت هستی. هر کاری که دوست داری انجام بده و اگر خواستی برو قدم بزن، خودم پیدات میکنم."
کای گفت و لبخند مهربونی به سهون زد و از اتاق بیرون رفت.
دوست نداشت که سهون با خودش فکر کنه که زندانی شده و از یه طرف دیگه هم مطمئن بود که کارکنای قصر باهاش خوب رفتار میکنن.
سهون در حالی که گونه هاش سرخ شده بود، سر تکون داد. کای میتونست فرومون های خوشحال امگاش رو حس کنه و از این بابت خودش هم خوشحال بود.
با عجله سمت آشپزخونه رفت و سرآشپز رو توی انباری آشپزخونه پیدا کرد.
×" پرنس کای، چه چیزی احتیاج دارید؟"
مرد به آرومی ازش پرسید و کای نفس عمیقی کشید. باید خودش و آلفاش رو آروم میکرد اما تنها چیزی که توی اون لحظه میتونست بهش فکر کنه، امگای گرسنش بود.
-" میتونی یه چیز خامه ای و شیرین درست کنی؟ سهون دلش کشیده."
سرآشپز با تعجب سر تکون داد و پرسید.
×" سهون جفتتونه، مگه نه؟ همون پسر خوشگل و یکم رنگ پریده؟ "
کای با خوشحالی سر تکون داد. اون کلمه ی "خوشگل" واقعاً برازنده ی سهون بود.
سرآشپز دوباره پرسید:
×" شما الان یه بچه داری پرنس کای، مگه نه؟ "
کای با کمی خجالت سر تکون داد.
-" اره، اون الان 15 روزشه."
سرآشپز با ضربه ای روی شونهی کای بهش تبریک گفت و قول داد که سریع چیزی که سهون میخواست رو درست کنه و به اتاقش بفرسته.
×" شما برید و به جفتتون برسید. اون الان بهتون نیاز داره."
کای تشکری کرد و دنبال سهون رفت. میتونست حس کنه که سهون الان توی باغه پس مستقیم همونجا رفت.
به محض دیدن سهون که داشت با کسایی که اصلاً انتظارش رو نداشت صحبت میکرد، کنار در ورودی باغ ایستاد.
سهون داشت با پدرش صحبت میکرد و کنار شاه آلفا، برادرش چن رو میتونست ببینه که داشت گوش تا گوش لبخند میزد. با توجه به ریکشن هاشون کای میتونست حدس بزنه که پدر و برادرش دربارهی اون کوچولوها میدونن.
در رو هل داد و همزمان سهون چرخید تا نگاهش کنه. انگار که با حضور کای ریلکس و آروم شده بود.
×" این تازه پدر رو ببین! "
چن کای رو دست انداخت و نزدیکش شد. دستاش رو باز کرد تا کای رو بغل کنه. کای هم برادرش رو بغل کرد و دستش رو دراز کرد تا دست سهون رو توی همون حالت بگیره.
×" من میدونستم که تو یه بچه داری..."
شاه رو به کای گفت و نزدیکش شد تا پسرش رو بغل کنه.
×" و این رو هم میدونستم که به اندازه ای عاقل هستی که سهون رو همون طور که هست قبول کنی و با تفاوت هاتون کنار بیای."
کای لبخند خجالت زدهای زد و نگاهی به سهون انداخت. شاه آلفا تموم مدت بهش خیره مونده بود. میتونست عشق رو از توی چشم های پسرش بخونه. مطمئن نبود که همه چیز بین اون دو تا خوب باشه و هیچ مشکلی نداشته باشن اما مطمئن بود که کای میتونه از پس همه چیز بر بیاد.
ولی کای این رو میدونست که تموم چیزی که اون لحظه داشت بخاطر سهون بود.
سهون تصمیم گرفته بود که بهش اعتماد کنه و این سهون بود که اجازه داده بود که به اون مرحله برسن.
-" اینا همش بخاطر سهونه که من رو قبول کرده پدر."
کای گفت و از پدرش دور شد تا کنار سهون بایسته. میتونست دو تا ضربان قلب رو حس کنه، یکی ضربان قلب هیجان زده ی سهون و یکی دیگه هم ضربان قلب آروم گرگ کوچولوشون. کای دوباره لبخند زد. تعداد دفعاتی که لبخند زده بود از دست خودش هم در رفته بود.
×" ازت میخوام به پیشنهادم فکر کنی سهون! "
شاه آلفا به سهون گفت و کای با حالت سوالی بهشون نگاه کرد.
-" چه پیشنهادی؟ "
کای پرسید و به سهون نگاه کرد. امگا یه جورایی ناراضی به نظر میرسید.
+" شاه آلفا ازم میخوان که بیام و اینجا زندگی کنم."
سهون جواب کای رو داد و آلفا سریع به پدرش نگاه کرد. خودش هم به این فکر کرده بود که از سهون درخواست کنه اما میخواست اون کار رو وقتی که اوضاع یکم بهتر شد انجام بده.
-" راستش، منم میخواستم ازت درخواست کنم بیبی."
کای ادامه داد:
-" ولی با وجود این، اول به خودت فکر کن سهون. به این که کجا میخوای باشی؟ کجا راحت تری؟ "
کای رو به سهون گفت. دلش میخواست سهون خودش تصمیم بگیره و توی راحت ترین حالت خودت باشه.
سهون نگاهش رو از کای گرفت و به پروانه های زرد رنگی خیره شد که داشتن دور و بر گل های سرخ میچرخیدن.
حواس امگا پرت شده بود اما کای میتونست حدس بزنه که ذهن امگاش درگیر سوال خودشه.
کای بدون توجه به اطرافش به سهون خیره شده بود. سهون یه لحظه اخم میکرد و لحظه ی دیگه صورتش ناخوانا میشد. کای دلش میخواست بدونه که سهون داره به چی فکر میکنه اما نمیتونست. فقط وقتایی میتونست صداش رو بشنوه که اون هم داشت باهاش حرف میزد و احساساتش رو هم فقط با تغییر فرومون هاش متوجه میشد.
+" من نمیتونم تصمیم بگیرم..."
سهون با ناراحتی گفت. کای سر تکون داد. میتونست دودلی امگاش رو متوجه بشه.
+" ولی میخوام با تو باشم."
سهون ادامه داد. کای خشکش زده بود اما میتونست حس کنه که آلفاش از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجه. احتمالاً واکنش هاش زیادی واضح بود چون پدرش بهش خندید و چند بار توی صورتش زد تا به خودش بیاد. سهون با خجالت نگاهش رو از کای گرفت و دستش رو روی شکمش گذاشت.
×" بذارید من بهتون بگم چیکار کنید، البته اگر دوست دارید."
شاه الفا گفت و سعی کرد برای تصمیم گیری بهشون کمک کنه. سهون و کای هر دو چرخیدن تا به شاه نگاه کنن اما قبل از اینکه سهون بتونه روی شاه تمرکز کنه، سرش شروع به گیج رفتن کرد. کای با نگرانی بهش نگاهی انداخت. سهون به کمرش چنگی زد و صورتش رو در هم کشید و کای فوراً متوجه شد که چی شده.
-" بیا اینجا هون، اینجا بشین."
کای سهون رو سمت نزدیک ترین صندلی راهنمایی کرد. سهون روی صندلی نشست، کای میتونست متوجه دردش بشه.
-" حالت خوبه بیبی؟ "
کای جلوی سهون زانو زد و دستش رو روی گونش گذاشت و ازش پرسید. سهون با بی حالی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
کای تازه یادش اومد که سهون چیزی نخورده. از روی شونه ی سهون نگاه کرد تا ببینه کسی براشون غذا میاره یا نه.
+" فقط گرسنه و خستم."
سهون گفت و کای از خودش بدش اومد که چرا هنوز چیزی برای سهون نیاورده تا بخوره. به محض اینکه تصمیم گرفت تا به آشپزخونه برگرده، سرآشپز با یه سینی توی دستش از در باغ رد شد و سمتشون اومد.
کای با تشکری سریع سینی رو گرفت و سمت سهون برد. دوباره روبهروش زانو زد و سینی رو بهش داد. سهون تشکری زیر لبی کرد و خیلی با عجله مشغول خوردن پوره ی کدو حلواییش شد. کای با لذت بهش خیره شده بود. با سنگینی نگاه یه نفر روی خودش چرخید و پدرش رو دید که داره بهش میخنده و براش سر تکون میده.
×" این تازه شروعشه."
کای خندید و دوباره چرخید و به سهون نگاه کرد. زانوهاش رو نوازش کرد و همونطور که سهون غذاش رو میخورد پرسید:
-" خوبه؟ "
سهون که روی غذاش تمرکز کرده بود، فقط سر تکون داد. کای از اینکه میدید سهون غذاش رو دوست داره خوشحال شده بود.
چهره ی سهون خوشحال و درخشان بود و چشم هاش برق میزدن. حتی میتونست خوشحالی گرگ کوچولوشون رو هم حس کنه.
×" خب دوست دارید پیشنهادم رو بشنوید؟ "
شاه آلفا که دلش میخواست هر چه زودتر اون جفت رو با همدیگه تنها بذاره، گفت و کای بلند شد تا به پدرش گوش بده.
×" تو میتونی هم اینجا باشی و هم خونه ی سهون. هر جا که خودت راحتی ولی سهون..."
شاه آلفا کنار سهون نشست و دستش رو توی دست خودش گرفت.
×" همیشه با آلفات در ارتباط باش. اون باید مطمئن باشه که حالت خوبه. حرفمو باور کن اگر این اتفاق نیفته اون دیوونه میشه."
شاه آلفا گفت و بعدش نگاهی به کای انداخت و خندید. سهون هم سر تکون داد و نگاهی به کای انداخت. کای در جواب نگاهش لبخندی خجالتی زد.
شاه آلفا تا زمانی که سهون غذاش رو تموم کرد اونجا نشست و بعد هم سینی رو با خودش به آشپزخونه برد.
-" خوشحال باش سهون. الان دیگه همه چی روبه راهه."
کای سعی کرد اون لحظه ای که پدرش خم شد و پیشونی سهون رو بوسید حسودی نکنه ولی نتونست جلوی خودش رو بگیره و به محض اینکه پدرش از کنار سهون بلند شد جاش رو گرفت و خم شد تا به چشم های سهون نگاه کنه.
+" فکر کنم خوابم میاد."
سهون همونطور که به کای نگاه میکرد گفت. کای میخواست که به سهون درباره ی ضررهای خوابیدن بعد از یه وعده ی غذایی بگه اما با حرف سهون دیگه اعتراضی نکرد.
+" خیلی خستم. هیچ کاری نکردم اما این کوچولو داره کل انرژیم رو میگیره."
سهون خمیازه ای کشید و به شکمش نگاه کرد. کای لبخند شیرینی زد و سهون رو توی بغلش کشید.
-" میتونم ببوسمت؟ "
کای گفت و به لب های صورتی و خیس سهون نگاه کرد.
لرزش سهون رو بین بازوهاش حس کرد اما اهمیت نداد. میتونست احساسات سهون رو از روی فرومون هاش که توی هوا پیچیده بود، حس کنه. سهون هم دلش اون بوسه رو میخواست اما خجالت میکشید.
-" بهم نگاه کن! "
کای گفت و چونه ی سهون رو گرفت. سهون ناخوداگاه به آلفاش نگاه کرد و کای هم از نزدیک به چهره ی امگاش خیره شد.
عاشق طوری بود که مژه های بلندش روی گونه هاش سایه میندازن.
عاشق پوست رنگ پریدش بود.
عاشق چشم های کشیده و وحشیش بود.
عاشق لب های صورتی و خیسش بود.
با شستش گونه ی سهون رو نوازش کرد و سهون ناخوداگاه چشم هاش رو بست و خودش رو به لمس های کای سپرد.
کای سرش رو پایین برد و خیلی آروم لب هاش رو روی لب های شیرین سهون گذاشت. با تموم وجودش داشت سهون رو میبوسید و سعی داشت که وفاداریش، احترامش، عشقش و اهمیتی که به سهون میداد رو بهش نشون بده. لب هاش رو روی لب های سهون تکون داد و متوجه همکاری کردن سهون باهاش شد.
YOU ARE READING
Let Me Make It Up To You
Werewolfکیـم کای شاهـزاده قلمـرو گرگینـه ها، هرگز فکـرش رو نمیکـرد تحقیـر کردن یک امـگای لال، روزی تمام زندگیش رو به لـرزه بندازه و از عشقی دردناک و غرق پشیمونـی به زانـو در بیاد. آیا سهـون، این امـگای لال میتونـه شاهزاده کیـم رو ببخشـه و قلبـش رو باور کنه؟...