کای پشت درخت ها موند. از این که یه نفر ازش بدش بیاد خیلی متنفر بود، ولی با توجه به تموم کارهایی که با سهون کرده بود، امگا کاملا حق داشت که ازش عصبانی باشه.
به توله گرگ ها نگاه کرد. توقع نداشت که سهون جفت داشته باشه. حتی بوی امگاهای جفت دار نمیداد پس تنها احتمال این بود که از اون توله گرگ ها نگهداری میکرد و مواظبشون بود. کای دید که سهون باهاشون بازی میکنه.
با وجود اینکه توی فرم انسانیش بود، باز هم توله گرگ ها رفتار عالی ای باهاش داشتن. هرسه شون توی یه ردیف نشسته بودن و سهون داشت براشون شکلک در می آورد. کای نمیتونست معنی اون شکلک ها رو بفهمه اما انگار بچه گرگ ها میتونستن. اونها با سهون خیلی خوب رفتار میکردن و حرفشو گوش میدادن، اما با خودش یا از سر و کولش بالا میرفتن و یا همش داشتن شیطونی میکردن.
سهون با دستش بهشون اشاره میکرد و یه سری اصوات نامفهوم به کار میبرد، مثل صداهای آروم، عمیق، خشن، و بعضی وقت ها خرخر.
یکی از توله گرگ ها شروع به عقب رفتن کرد، پاهای تپلوش تلو تلو خوردن و سهون فورا با دستش اشاره کرد تا مواظب باشه. توله گرگ زوزه ای کشید.
بخاطر اینکه آلفا بود، اونم از نوع شاهزادش، کای به راحتی میتونست حس بچه گرگ ها رو بفهمه.
سهون سمت بچه گرگ رفت و اون رو بلند کرد و به خودش چسبوندش و بغلش کرد. انگار که بخواد حواس اون کوچولو رو پرت کنه.
با وجود پاهای خستش، کای به تماشا کردن اونا ادامه داد. گرگ درونش تحت تاثیر رفتار سهون با توله گرگ ها قرار گرفته بود. سهون راهنماییشون میکرد و کاری میکرد که توی یه خط جلوتر از خودش حرکت کنن تا بتونه مواظبشون باشه. کای پشت سرشون حرکت میکرد اما مواظب بود که اونا متوجه حضورش نشن. توله گرگ ها بازی میکردن، دور هم میچرخیدن، روی پاهای کوچولوشون میپریدن و بعدش هم با باسنشون روی زمین فرود میومدن. به نظر میرسید بیشتر از یک ماهشون باشه.
چهره ی سهون خوشحالیش رو منعکس میکرد. با دیدن گوشتی که سهون براشون اماده کرده بود، تقریبا میخواستن روش شیرجه بزنن اما سهون غرشی کرد و اونا رو عقب نگه داشت. سهم هر توله گرگ یه تکه گوشت بود.
از اون فاصله، کای شک کرد که سهون داره ادای یه پرنده رو در میاره یا نه، چون دستاش رو مثل یه پرنده باز کرده بود. باید پرنده میبود. کای لبخندی زد و از اون گروه دور شد. باید به وظایفی که داشت میرسید، پس سمت خط مرزی حرکت کرد.
به محض اینکه از امگا دور شد، فرومون های آلفاییش رو آزاد کرد تا متجاوز ها رو دور نگه داره. معمولا تنها چرخ زدن توی مرز، کار خسته کننده ای بود اما اون روز، کای چیزای عجیب غریبی برای فکر کردن بهشون داشت. به عنوان شاهزاده ی قلمروشون، کای خوشحال بود که میدونست از توله گرگ ها مواظبت میشه و کسی هست که دوستشون داشته باشه، و این حس مسئولیت پذیریش رو زیاد میکرد.
باید کارش رو بهتر انجام میداد.----------
با وجود اینکه کای یه جورایی سربه هوا به نظر میرسید، مایل ها رو از شمال تا جنوب قلمروشون نگهبانی میداد و حواسش به همه چیز بود.
بین راه، چند تا از افراد پکشون رو دید که شکار میکردن و چوب میبریدن.
بعد از چند ساعت، موقع برگشت به قصرشون، دید که یه نفر داره با تموم وجودش داد میکشه. با عجله سمت صدا دوید اما با دیدنش زیاد سوپرایز نشد. طبق معمول سهون مرکز توجه بود. یه بتا داشت سرش داد میکشید و اونم سرش رو پایین انداخته بود. کای شنید که بتا درباره ی دزدیدن چیزی از مغازش داد کشید و سهون هم سرش رو بلند کرد و با چشمای کاملا سرخ و عصبانی بهش زل زد.
سهون شروع کرد به تکون دادن دستاش و رسوندن منظورش با ایما و اشاره، اما بتا دهنش باز مونده بود. سهون کاملا عصبانی به نظر میرسید. صورتش کاملا سرخ شده بود و کای متوجه رگ روی پیشونیش که بیرون زده بود، شد. کای قدمی به جلو برداشت و اون فرومون های عصبی فورا از بین رفتن. به سهون خیره شد و امگا هم چشم غره ای بهش رفت.
-" مشکل چیه؟ "
کای همونطور که به سهون نگاه میکرد، از بتا پرسید. مردم شروع به جمع شدن دورشون کردن اما کای چشم هاش رو از روی سهون برنداشت. امگا هنوز داشت توی عصبانیت آتیش میگرفت و فقط برای یه لحظه، کای هم حس کرد واقعا عصبانیه. انقدر عصبانی که میتونست یه نفر رو از وسط نصف کنه.
×" این احمق میخواست هویجای منو بدزده."
بتا داد کشید و وقتی امگا رو بدون محافظی دید، به سمتش حمله کرد. کای قبل از اینکه بتا بتونه به سهون آسیبی بزنه، سریع دست به کار شد و گرفتش. نمیخواست که اون دعوا زیادی طول بکشه. برگشت و به سهون نگاه کرد.
-" چیزی برای دفاع از خودت داری که بگی؟ "
کای از امگا پرسید ولی با یادآوری واقعیتی که سهون نمیتونست حرف بزنه، پوفی کشید و موهاش رو به عقب هل داد.
-" فاک، یادم رفت که نمیتونی حرف بزنی. "
کای غرغر کرد و سهون که سعی داشت چیزی بگه رو نادیده گرفت.
-" تو مطمئنی که اون میخواست ازت دزدی کنه؟ "
کای با لحن شکاکی پرسید و بتا فورا سرش رو تکون داد.
پشت سرش، سهون سرش رو به دو طرف تکون داد.
-" اینجارو ببین سهون، اگه فکر میکنی لال بودن برات یه امتیازه و میتونی هر غلطی که دلت خواست بکنی، اشتباه کردی. "
کای به امگا گفت و اطراف رو نگاه کرد تا نگهبان های سلطنتی رو پیدا کنه. به یه گارد بتا که اون طرف تر بود اشاره کرد و گفت:
-" اونا رو پیش چن ببرید. شاید اون دوست داشته باشه وقتش رو با این دعواهای بی معنی بگذرونه اما من حوصله ی این چرت و پرتا رو ندارم. "
کای رو به گارد سلطنتی گفت و دید که نزدیک شدن و اون دو تا رو با خودشون بردن. غرشی کرد و موهاش رو با عصبانیت به هم ریخت.
-" احمقای مزخرف."
زیر لب چند تا فحش داد و رفت تا کیسه ی هویج ها رو که بتا میگفت سهون میخواسته بدزددشون رو برداره.
کای با شنیدن همهمه ی مردم، فهمید که هنوز دارن نگاهش میکنن. سعی کرد تا اوضاع رو درست کنه. مطمئن بود که برادرش مسئله رو تو کمتر از ده دقیقه حل میکنه ولی برای یه جمعیت با اون تعداد، باید حداقل یه توضیح مختصر میداد.
-" فکر کنم همه چیز کاملا واضح بود."
کای گفت و کیسه ی هویج ها رو بلند کرد. اون رو دست نگهبان ها داد و بهشون گفت که به چن درباره ی دروغ های بتا بگن. جمعیت شروع به پراکنده شدن کردن و کای رو با حس پوچی تنها گذاشتن. از اونجایی که ایستاده بود، میتونست دروازه های قصر رو ببینه. تصمیم گرفت به قصر نره. نمیخواست الان شاه و جونگده رو ببینه. تنها جایی که اون لحظه به ذهنش میرسید، یه کلبه ی کوچک و قدیمی بود.-------------
یه کوزه ی نیمه پر روی میز گرد و چوبی قرار داشت. چشم های کای روی لیوان خالیش فیکس شده بودن و داشت تموم تصمیم های زندگیش رو توی فضای خالی ذهنش زیر سوال میبرد. ذهنش به هم ریخته بود. هیچ چیزی به نظرش درست نمی اومد و اون پوچی قلبش که انگار هیچوقت نمیتونست با چیزی پر بشه، کم کم داشت آزارش میداد. همین اواخر به این حس پی برده بود پس هیچ وقت ننشسته بود به این فکر کنه که قلبش واقعا چی میخواد. اون همیشه هرچیزی که میخواست رو داشت اما این دفعه، همه چیز فرق داشت.
یه چیزی بود که خودش میخواست و گرگ درونش هم بهش نیاز داشت. شاید هم برعکس بود. شاید نیازهای گرگ درونش بود که روی احساسات انسانیش هم تاثیر گذاشته بود.
-" میدونستم میای اینجا."
کای سرش رو بلند کرد تا برادرش رو ببینه.
×" اون بتا تا حالا چند بار پشت میله های زندان افتاده."
چن همونطور که پشت میز مینشست، گفت. کای که تموم مدت روی صندلی لم داده بود به خودش تکونی داد و روی صندلی صاف نشست.
-" از کجا میدونستی؟ "
کای غر زد و گفت. لیوان نصفه اش را پر کرد. چن به آرومی خندید و به کای خیره شد. کای تماس چشمیش رو با برادرش حفظ کرد، میدونست که اون چشما دارن بهش میگن که اشتباه کرده.
×" اون پسره! "
چن گفت و کای نیازی نبود که بپرسه منظورش کیه.
×" بابا از اون خوشش میاد. "
اون چیزی بود که کای طاقت شنیدنش رو نداشت. اون هیچوقت در این باره نمیدونست و اگر میخواست روراست باشه، کاملا کنجکاو شده بود تا بدونه چرا شاه از کسی مثل سهون خوشش میاد.
×" داستانش برمیگرده به خیلی سال پیش. "
چن گفت و آبجویی که برای خودش ریخته بود رو تکون داد. کای چندبار پلک زد تا حواسش رو برای شنیدن چیزی که میتونست به غرورش آسیب بزنه، جمع کنه.
×" سهون یه گرگ خاصه. "
چن گفت. کای درباره ی ناتوانی های سهون میدونست، اما شک داشت که اونا باعث بشن که سهون یه " گرگ خاص" به حساب بیاد.
خبرها درباره ی یه گرگ خاص به گوش شاه رسیده بودن. دقیقا پنج ماه بعد روزی که کای به دنیا اومد.
شنیدنش از زبون بقیه گرگ ها نتونست کنجکاویش رو برطرف کنه، پس شاه تصمیم گرفت تا خودش ببیندش. گرگ جوان با بقیه توله گرگ ها فرق چندانی نداشت، اما چیزی که توجه شاه رو به خودش جلب کرد، گونه های بامزه ی پسر، چشم های درخشان و صادقش بودن. اون گرگ هیچ فرقی با بقیه نداشت. شاه گفت که اون واقعا یه گرگ نرماله و تنها مشکلی داره، شکل انسانی اونه. اون ناتوانیش توی حرف زدن، باعث شد که شاه تشخیص بده اون به کمک نیاز داره. این رو وظیفه ی خودش میدونست که به اعضای پکش کمک کنه.
×" بابا بود که سهون رو مجبور کرد تا زبان بدن رو یاد بگیره. "
چن گفت و داستانش درباره ی سهون رو ادامه داد. کای تمام داستان رو درحالی که ذهن خالیش با یه سوال پر شده بود، گوش کرد.
چرا درباره ی مردم خودش هیچ اطلاعی نداشت؟
×" بخاطر همینه که من راحت میفهمم که سهون چی میگه. "
چن به کای گفت، صداش تموم کارهای قبلیش رو به یادش آورد. کای بدون هیچ عذاب وجدان و پشیمونی ای به چن نگاه کرد.
-" من در واقع سهون رو متهم نکردم."
کای با غر گفت، آبجوش رو تموم کرد و سرش رو به صندلیش تکیه داد.
بوی گوه میداد و دوباره اون احساسات تخمیش توی کل وجودش پیچیده بودن، اما یه دفعه، کای حس کرد که شکسته.
-" چن! "
کای رو به چن گفت، امیدوار بود که اون بتونه سر از احساساتش دربیاره.
-" من حس میکنم خیلی تنهام. "
کای زیر لب گفت و به تارهایی که توی سقف تنیده شده بودن نگاه کرد.
-" یه حس پوچی هست که داره آزارم میده. "
×" اوه! "
چن شوکه شده بود. کای بهش نگاهی انداخت و بخاطر واکنش ناخواستش آهی کشید. انتظار واکنش بهتری رو داشت.
×" خب کای..."
چن هم آهی کشید و گفت:
×" انگار که گرگ درونت دنبال یه جفت میگرده! "

VOUS LISEZ
Let Me Make It Up To You
Loup-garouکیـم کای شاهـزاده قلمـرو گرگینـه ها، هرگز فکـرش رو نمیکـرد تحقیـر کردن یک امـگای لال، روزی تمام زندگیش رو به لـرزه بندازه و از عشقی دردناک و غرق پشیمونـی به زانـو در بیاد. آیا سهـون، این امـگای لال میتونـه شاهزاده کیـم رو ببخشـه و قلبـش رو باور کنه؟...