قسمت سوم

1.9K 515 48
                                    


کای انتظار اون جواب رو نداشت. اینکه رابطه ای با کسی داشته باشه حتی از ذهنش هم رد نشده بود و فکرش رو هم نمیکرد که اون احساسی که داشت میتونه این معنی رو بده که به جفت نیاز داشته.
چن حتما داشت اشتباه میکرد.
-" فکر نکنم ربطی به جفت گیری و این چیزا داشته باشه."
کای به برادرش گفت و فقط چند لحظه طول کشید تا چن نچی بگه و باهاش مخالفت کنه.
×" من خودم هم همون حسو داشتم و ببین بعدش چی شد؟ الان یه جفت دارم."
کای به برادرش خیره شد و درباره ی تموم اون حرفایی که چن زده بود، فکر کرد. چرا وقتی بهش فکر میکرد، از ایدش خوشش میومد؟
_" الان باید استرس بگیرم؟ "
کای از اون یکی آلفا پرسید. چن لبخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
×" تو کسی رو نداری که ازش خوشت بیاد؟ "
با حرف چن کای حس کرد که افسرده شده. آه بلندی کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد. باید شروع به فکر کردن درباره ی جفتش میکرد، باید دنبال یکی میگشت.
باید تموم نقشه هاش، خانوادش، زندگیش و آیندش رو با یه نفر دیگه شریک میشد. از همه مهم تر، براش سوال بود که جفت داشتن چه شکلی میتونه باشه؟

****


کای دنبال دوست هاش میگشت، همون منبع قابل اعتماد برای قضاوت های عادلانه. :)
امیدوار بود ببیندشون و فصل جدید زندگیش، نه نه... اتفاق جالب زندگیش رو براشون تعریف کنه. تموم اون شب رو داشت به داشتن جفت فکر میکرد.
با خجالت چهره ی جذاب جفتش رو توی ذهنش تصور میکرد. یکی رو میخواست که خوشگل باشه، بی نقص باشه و در عین حال هم سکسی و جذاب به نظر برسه.
مهم نبود که دختر باشه یا پسر، یه امگا یا بتا. تموم چیزی که کای میخواست یه شریک بود که باهاش همه چیزو در میون بذاره.
اون شب به چیزای سکسی هم فکر کرد؛ این که جفتشو بغلش کنه، ببوسدش و البته که باهاش عشق بازی کنه.
کای سرش رو به دو طرف تکون داد. امیدوار بود که اون فکرها تا مدت های طولانی توی همون ذهنش بمونن. نمیخواست جلوی دوست هاش اونقدر سرخ و داغ بشه که خودشو خجالت زده کنه، مخصوصا که آلفا هم بود؛ فرومون هاش توی کل محیط اطرافش می‌پیچیدن و همه چیز رو فقط بدتر میکردن. 
کای، کریس و چانیول رو توی حالت گرگیشون، در حالی دید که داشتن سمت کلبه ی جنگلی کوچیکی میدویدن. نیشخندی زد و هر دو سریع به حالت انسانیشون تبدیل شدن.
×" چی شده که پرنس آلفا ما رو احضار کرده؟ "
کریس پرسید و با شیطنت ضربه ای به کای زد. آلفا سرفه ای کرد و هر دوشون رو به داخل کلبه دعوت کرد.
کریس و چانیول کنار همدیگه و کای هم روبه روشون نشست. گلوش رو صاف کرد و با جدیت، مستقیم سر موضوع اصلی رفت.
_" تا حالا به اینکه جفت داشته باشید فکر کردید؟ "
چانیول با شنیدن حرف های دوستش زیر خنده زد و گفت:
×" البته! "
کای سرش رو چرخوند و به کریس نگاه کرد تا واکنشش رو ببینه. پسر قد بلند سر تکون داد و به کای فهموند که اون هم در این باره فکرهایی توی سرش بوده.
انگار کای تنها کسی بود که تا اون موقع بهش فکر نکرده بود. کریس و چانیول هردوشون کسی رو به عنوان جفت خودشون دوست داشتن و این موضوع اون رو ناراحت میکرد چون خودش هیچکس رو نداشت.
گرگ درونش تا اون موقع به هیچ گرگ دیگه ای واکنش نشون نداده بود.
مشکل لعنتیش چی بود؟
_" فکر کردن به جفت آیندم، همین الان هم باعث میشه که داغ کنم و بخوام ازش محافظت کنم. "
کای به آرومی گفت و لب هاش رو جلو داد و سرش رو بلند کرد تا به اون دو تا نگاه کنه.
قیافه هاشون طوری بود که انگار دارن براش دلسوزی میکنن. کای آرزو کرد که کاش همه چیز براشون آسون تر بود، مثل انسان ها! اونا خیلی راحت میتونستن دنبال شریک خودشون بگردن اما برای گرگ ها همه چیز فرق داشت. حتی توی خانواده ی خودشون نسبت به خانواده های دیگه.
خانواده های عادی اجازه داشتن تا خودشون جفتشون رو انتخاب کنن و جفت گیری بعد از اون خیلی طبیعی برگذار میشد. اما توی خانواده ی اون ها گرگ ها موقع ماهِ جفت گیری، توی یه مراسم آتیش بازی دور هم جمع میشدن، اون جا، گرگ هایی که جفت نداشتن، باید به حالت گرگی خودشون تبدیل میشدن، اون وقت از سمت جفت مقدر شدشون کششی حس میکردن و بعد هرکس که توی اون مراسم حضور داشت، با اون دوتا موافقت میکرد و میپذیرفتشون.
×" هیچ حدسی راجع به اینکه تو چطوری خودت رو به جفتت معرفی میکنی نمیتونم بزنم. "
کریس با خنده گفت و کای در جوابش چشم غره ای رفت اما کاملاً منظورش رو میفهمید.
هیچ وجهه‌ی خوبی تا اون موقع بین مردم از خودش نشون نداده بود اما دوست داشت برای جفتش بهترینش رو نگه داره.
_"میدونی، توی پک شما گرگ بدون جفت زیاد نیست، از همین الان باید دنبال یکی بگردی."
کای یجورایی با پیشنهاد چانیول موافق بود. به نظرش نقشه ی خوبی بود. کای سعی کرد تا همه ی گرگ های بدون جفت رو بیاد بیاره، اما قبلش گفت
_"شما دو تا کی رو میخواید به عنوان جفتتون انتخاب کنید؟ نمیخوام سر جفتم باهاتون دعوا راه بندازم."
کای رو به هردوشون گفت، میخواست اسم کسایی که اون دو تا دوستشون داشتن رو قبل از اینکه بخواد حتی بهشون فکر کنه، از لیستش خط بزنه.




Let Me Make It Up To YouTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang